رمان آخرین برف زمستان | قسمت هشتم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت هشتم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



به محض تماس با خاله جیران،اون وعمو لطفی راه افتادن تا برای دیدن طرلان بیان.مطمئن بودم جز اونا کس دیگه ای نگرانش نمی شه حتی مادر خودم.
حوالی ساعت سه بامداد بود که از راه رسیدن.خاله رنگ به رونداشت وکاملا پیدا بود حسابی ترسیده.با دیدنش ،بغلش کردم.
ـ سلام خاله خوش اومدین.
ـ سلام عزیزم حالت خوبه؟
تعارف کردم بیان تو و عمو لطفی با لبخند محوی وارد شد.دست خاله رو گرفتم و ازش خواستم بشینه...................................

ـ آیلین تورو خدا راستشو بهم بگو حالش خوبه؟
نگاه مرددی به محمد انداختم و اون با اشاره ازم خواست فعلا چیزی نگم.
ـ خب چطور بگم.خیلی بد کتکش زدن اما بهتون قول می دم خوب می شه.
ـ آخه چطور تونستن برن تو خونه اش؟!
سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم.
ـ سرفرصت همه چیز رو بهتون می گم.راستش چیزایی هست که شما ازش بی خبرین.
ویکساعت بعد وقتی تو تنها اتاق خالی خونه واسه خاله وشوهرش رختخواب پهن کردم و کنارش نشستم،همه چیز رو براش توضیح دادم.
ـ باورم نمی شه! اون که اینهمه از ازدواج مجدد فراری بود چطور حاضر شده تن به همچین چیزی بده؟ پناه بر خدا! صیغه ی شش ماهه؟!
باتاسف سرتکان دادم.
ـ موقعیت شغلی بهتر،خونه،ماشین و حس امنیتی که شاید فکر می کرد اینجوری تامین می شه.
خاله سعی کرد اشکاشو پس بزنه.ازآخرین باری که دیده بودمش خیلی شکسته تر به نظر می رسید.دیگه اون لبخند قشنگ و مهربون رو لب هاش نبود ومن احساس می کردم این به خاطر من وطرلانه.چون خاله با وجود شهید شدن تنها پسرش، بعد ازدواج موفق دوتا دختر خاله هام دیگه غم وغصه ای نداشت.
ـ نمی دونم چرا قالی بخت این بچه رو اینطوری گره زدن.وگرنه هم بر و رو داشت وهم ما همه جوره پشتش بودیم.لطفی اونو مث دخترامون دوست داشت.خواهرم بود اما عین بچه ی خودم بزرگش کردم.نذاشتم کمبود آقا وآنا روحس کنه.سرقضیه ی خواستگاری بابک هم که عیسی خان بانی شده بود،باز با اینکه راضی نبودم گذاشتم خود طرلان تصمیم بگیره.اونم پسندید وبله داد.بعدشم که دیدیم چی شد وبابک باهاش چیکار کرد.چندبار لطفی خواست بره و گوش این پسره رو بپیچه تا حساب کار دستش بیاد که این دختر بی خونواده نیست اما مادرت نذاشت.می گفت خودش کم کم اهل می شه.بذار بچه دار بشن بابک هم آروم می گیره.
ولی من چشمم آب نمی خورد وطرلان رو می شناختم.می دونستم کوتاه بیا نیست.دست رو دست گذاشتیم وشد این.دختره رفت تقاضای طلاق داد و جلوی چشم عیسی خان و بزرگای فامیل از شوهرش جدا شد.به خدا هربار که این یادم می یاد دلم خون می شه.اینکه بابک با چه وضع زاری اونو از خونش بیرون کرد و مادرت ازترس پدرشوهرش نتونست به خواهرش پناه بده.همین چیزا طرلان رواز تیره وطایفه بیزار کرد و کینه شون رو به دل گرفت.وقتی هم که آوردیمش شمال دیگه آروم وقرار نگرفت.درس خوند،دانشگاه قبول شد و رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
با اینکه بابک اهل نبود اما من هنوزم که هنوزه دلم برای زندگی خراب شده ی این دختر می سوزه.به خدا ازدواج قداست داره،این بله ای که سرعقد می دین و اون خطبه ای که می خونن حرمت داره،علاقه ومحبتی که بعدش تو دل هاتون می افته با ارزشه.چرا سر چیزای الکی باید این زندگی ها که با هزار امید تشکیل شده،ازهم بپاشه؟
سرمو باخجالت پایین انداختم و اون دستمو با مهربونی گرفت وفشرد.
ـ اینقدر خوشحالم که برگشتی سرخونه زندگیت و تصمیم دارین دوباره با هم همه چیز رو بسازین،که خدا می دونه.لطفی هم وقتی شنید خیلی شاد شد.حتی دو رکعت نماز شکر خوند.می دونستم تو عاقل تر از این حرفایی وسر هیچ و پوچ همه چیز رو نمی ذاری زیر پات.محمد هم اشتباه کرد اما خیلی خوب این اشتباه رو جبران کرد مگه نه؟نگاه کن همه مون از یه جنسیم.آدمیم،خدا که نیستیم کامل وبی نقص باشیم.همونطور که اون چارتا نقطه ضعف داره تو هم داری.اینارو نمیگم که خودتونو دست کم بگیرین.فقط میخوام باهم بسازین.اختلاف بین زن وشوهر می تونه هنرمندانه باعث سازندگی شه ونا هنرمندانه باعث سوزندگی.این شمایین که انتخاب می کنین از کدوم راه برین.هردوتونم به قدر لازم کفایت دارین.تو زنی وجلوه ی جمال الهی هستی،اونم مرده وجلوه ی جلال الهی.خدا شمارو درکنار هم ومکمل هم آفریده نه مقابل هم.به اون یه سری نعمت داده وبه تو یه سری موهبت.اگه ازنظر جسمی ظریف تر و ازنظر روحی لطیف تری درعوضش ازلحاظ کلامی حریف تری.خدا واسه تو عفت خواسته و واسه اون غیرت.می بینی همه چیز به طور مساوی برای هردوتون قرار داده این یعنی می خواد که شما درکنار هم وپابه پای هم باشین نه جدا از هم.
اونقدر شیرین و دوست داشتنی این چیزا رو به زبون آورد که نتونستم جلو خودمو بگیرم به طرفش خیز برداشتم و صورت نرم ولطیفش رو بوسیدم.
ـ قربون خاله جون خودم برم که اینقدر قشنگ نصیحت می کنه.
سرمو گذاشتم رو پاهاش و اون موهامو نوازش کرد.
ـ من نصیحت کردن بلد نیستم اینا همش یه مشت درد ودله.به خدا عذاب میکشم وقتی اینجا و اونجا می شنوم زن وشوهری از هم جدا شدن.
ـ خب جدایی ما چندان هم بد نبود.لااقل کاری کرد اینبار یه شروع درست داشته باشیم.
ـ تقدیر وقسمت شما به با هم بودنه جز خدا هم کسی نمی تونه مانعش شه.پس حالا که خدا خواسته قدر بدونین واینبار زندگی تون رو خوب بسازین.
ـ بروی جفت چشمام.
ـ چشمات بی بلا...راستی این اتاق چرا اینقدر خالیه؟انگار اصلا ازش استفاده نمی کنین.
نگاهی به دور تا دورش انداختم وبا حسی که جاش تو قلبم خالی بود،جواب دادم.
ـ قرار بوداینجا اتاق بچه باشه اما...
نگاه پرحسرتم رو که دید لبخند مهربونی زد.
- یه جوری حرف می زنی که انگار خدایی نکرده دیگه فرصتی ندارین یا قرار نیست بچه ای هم داشته باشین.اینجوری نگو عزیزم انشالله خدا خودش یه فرزند شایسته بهتون می ده.مادری بالاترین شان یه زنه که باهاش هم کامل می شه و هم کمال می بخشه.
***
19
خودم خاله و عمو لطفی رو به بیمارستان رسوندم.به محض ورودمون خبردادن طرلان به هوش اومده وخب این خبر خوبی بود.بامحمد تماس گرفتم واونم ازشنیدنش خوشحال شد.
خاله از پشت شیشه به طرلان که حالا می شد گفت به کمک داروهای آرام بخش خواب بود، چشم دوخته واشک می ریخت.رو به اون وعمو لطفی گفتم:این اواخر از همه جهات بد آورده بود.نه شغلی، نه خونه ای و نه امنیتی.خیلی پریشون بود.
خاله زیر لب با گریه جواب داد.
- نذر کردم خوب که شد ببرمش مشهد.به دلم افتاده چشمش که به ضریح بیفته این بی قراری وآشفتگیش آروم بگیره.
درواکنش به حرفاش باناراحتی سرتکان دادم واون که خبر از دلم داشت بازومو گرفت و با اطمینان گفت:درمورد اون حرفایی هم که پشت سرت جلو خونواده ی محمد زده،نگران نباش.جیران نیستم اگه کاری نکنم حرفاشو پس بگیره تا دیگرون به خاطر قضاوتشون شرمنده شن.

راستش چندان به قولی که خاله داد خوشبین نبودم.اونطوری که از لابلای حرفای صفایی فهمیدم ظاهرا پای طرلان و کیوان هم وسط این پرونده بود حالا نه به صورت مستقیم و متهم ردیف اول اما خب سرمایه ای که تو جریان پولشویی قاطی حساب های کارخونه شد و نتونست مانع ورشکستگی شون شه از زیر دست اونها هم رد شده بود.
ناهار رو با خاله و شوهرش تو یه رستوران نزدیک بیمارستان خوردیم.اونا تصمیم گرفته بودن تا به هوش اومدن کامل طرلان بیمارستان بمونن.منم تو این فاصله سری به شقایق که با اومدن پدر ومادرش برگشته بود تهران،زدم وفیلم رو به دستش رسوندم.قرار شد اونو خودش تحویل حوزه ی هنری بده تا برای شرکت توجشنواره مجوز پخش بگیره.
تومسیر برگشت به بیمارستان بودم که محمد باهام تماس گرفت.نفس نفس می زد وظاهرا بهت زده بود.
ـ آیلین...پاشو بیا بیمارستان.
از این طرز صحبت کردنش ته دلم خالی شد.
- خب من الآن تو راهم دارم می یام.واسه طرلان اتفاقی افتاده؟!
به سختی گفت: بیمارستان طرلان نه...
دست وپام شروع به لرزیدن کرد.هرچی تلاش کردم فکرمو از مسیری که اون مد نظرش بود دور کنم،باز نشد.
- لاوین طوریش شده؟
ـ حالش دوباره بهم خورده.هانا بهت احتیاج داره بیا.
کلی سوال تو ذهنم به یکباره ردیف شد اما اون تماس رو قطع کرد و من نفهمیدم با چه حالی خودمو به بیمارستان رسوندم.دویدم،تموم طول مسیر رو از جلوی در ورودی تا بخشی که لاوین توش بستری بود.همون مسیر آشنایی رو که تو این مدت کوتاه مدام با غم بزرگی روی قلبم رفته وبرگشته بودم.وحشت زده دویدم تو بخش،شخصی خواست جلومو بگیره اما نتونست.
به سمت اتاق لاوین قدم تند کردم ودرِبسته ی اونو ناغافل باز کردم.اتاق خالی بود،تخت خالی بود،کاناپه وصندلی کنار تخت هم خالی بودن وانگار تموم این خالی ها داشتن بهم پوزخند می زدن.یکی نبود، یکی که آخر قصه نبودش این دل رو آتیش می زد.یه مرد که نگاهش پر از محبت ودستاش سرشار از سخاوت بود.یه همسر که حامی بود،تکیه گاه بود وپشت وپناه بود.یه پدر که بزرگ بود،ستون بود،پدر! بود.
ناباور یه قدم عقب رفتم ونگاهم پر از این همه خالی ونبودن شد.شخصی که تا چند لحظه قبل می خواست مانعم شه،بازومو گرفت و آروم فشرد.
ـ حالش بد شد.
دلسوزی تو نگاش به طرز اعصاب خورد کنی رو چهره ی نگران ودلواپسم سایه انداخته بود.
ـ بیا من راهنماییت می کنم.
مثل مسخ شده ها دنبالش راه افتادم.زبونم انگار شده بود یه وزنه ی دوتُنی و نمی تونستم تکونش بدم.دلم می خواست بپرسم اینجا چه خبره؟چرا هیچ کدومشون نیستن؟چرا لاوین دیگه رو اون تخت نیست؟
گوشیم تودستم زنگ خورد.
- الو آیلین کجایی؟
صدای گریه می اومد و محمد بغض داشت.قلبم کند می زد وچشمام می سوخت.گوشام شروع کرد به سوت کشیدن وبا باز شدن در و حرفای پرستاری که منو برای رفتن داخل اون بخش ترغیب می کرد،احساس کردم نفس کم آوردم.چون انتهای بخش دیدم آوات تو بغل عموش داره گریه می کنه و محمد به سختی کمر ساوان رو گرفته و اونو داره روی یه صندلی می نشونه.
باناباوری قدم برداشتم و نگاهمو به تصویر غمزده ی جلو چشمام دوختم.دیگه نه تیر کشیدن معده ام از درد برام اهمیتی داشت نه این نفس حبس شده تو سینه.نه چشمایی که هوای گریه داشت ونه این دست وپای لرزونی که زیر بار این غم بزرگ داشتن خورد می شدن.
محمد سربلند کرد وبا دیدنم به طرفم اومد.
ـ آیلین؟!
با بغض تو صداش منم بغض کردم.
ـ کاکا لاوین کجاست؟
سعی کرد دستامو بگیره.
ـ روح بزرگش دیگه طاقت موندن نداشت.اونجاست...هانا رفته که ازش خداحافظی کنه.
احساس کردم با همین پاسخ کوتاه دنیا رو سرم آوار شد.قبل از اینکه از شدت ضعف و فشار عصبی رو زمین بیفتم،زیر بازوموگرفت ومن تو بغلش با ناباوری زار زدم.
ـ نه...نه محمد...نه.
سرمو گذاشت رو سینه اش و ازم خواست گریه کنم.برای غمی که باورش آسون نبود و زجری که این تن خسته رو یارای تاب آوردنش نمی دیدم.
هانا با شونه های خمیده وقدم های نامطمئن بیرون اومد و رو به همه مون با لبخند غمگینی گفت:نتونستم جلو رفتنش رو بگیرم.بی قرار رفتن بود.داشت عذاب می کشید.نتونستم زجر کشیدنش رو ببینم.ازش گذشتم و گذاشتم آروم بگیره.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشماش پایین چکید و دستش برای گرفتن تکیه گاهی دراز شد.تکیه گاهی که باید سینه ی ستبر لاوین ودستهای حامی اون می بود ونبود.قلبم از دیدن این صحنه به درد اومد و شاید اگه ساوان با اون حال خرابش پیش قدم نمی شد تا بغلش بگیره،همه ی عشق وزندگی لاوین جلو چشمامون زانو می زد.
محمد تحت تاثیر دیدن این صحنه منو بیشتر به خودش فشرد و درست تو همون لحظه دنیا جلوی چشمام سیاه شد وزمان ومکان رو فراموش کردم.
***
18
چشم که باز کردم نگام به سرمی افتاد که بهم تزریق شده بود.اومدم ازجام بلند شم که دستای محمد از دوطرف شونه هامو گرفت ومانعم شد.
ـ تکون نخور.چیزی نمونده تا تموم شه.
احساس کردم سرم تیر کشید.بادرد چشمامو بستم.
ـ ساعت چنده؟
ـ هفت وبیست دقیقه ی صبح.
یه چند لحظه به فکر فرور رفتم وذهنم خیلی زود اتفاقات دیروز عصر رو به یاد آورد.سریع چشمامو باز کردم.
ـ لاوین؟!
نگاهشوپایین انداخت وبا ناراحتی سرتکان داد. این یعنی همه چیز واقعا اتفاق افتاده و خواب نبود.اشک ناغافل چشمامو تار کرد.با دست چپم سعی کردم پسش بزنم.نمی خواستم باور کنم.من که رفتنش رو ندیده بودم چرا باید این رفتن رو قبول می کردم.اما انگار این اشک های لعنتی کاری به باورمن نداشت.بی دلیل از چشمام جاری می شد وحالمو لحظه به لحظه بدتر می کرد.
ـ اینقدر خودتو اذیت نکن.معده ت دوباره خونریزی کرده.
رومو ازش گرفتم وبه حرفاش اهمیتی ندادم.واقعا برام این معده ی داغون مهم نبود.فقط میخواستم الآن کنار هانا وآوات باشم.

حوالی ساعت ده بود که دکتر اومد وبعد معاینه اینبار هم تشخیص داد که برای ترمیم دوباره ی زخمی که بر اثر مصرف نامنظم داروها وفشارهای عصبی دوباره عود کرده بود،از لیزر استفاده کنه واین یعنی اینکه باید باز هم توبیمارستان می موندم و من اینو نمی خواستم.
هانا وخونواده اش امروز لاوین رو به سنندج می بردن و من می خواستم باهاشون برم.واسه همین وقتی محمد با بستری شدنم موافقت کرد حسابی ناراحت شدم وباهاش قهر کردم.شقایق به دیدنم اومد وقول داد بعد تحویل دادن فیلم به حوزه ی هنری،همین امروز به جای من راهی شه وهانا روتنها نذاره
***
17
کمکم کرد وارد خونه شم ومنو به طرف اتاقم برد.خاله جلو اومد وبا نگرانی زیر بازومو گرفت.
ـ حالت خوبه عزیزم؟!
با بی تفاوتی سرتکان دادم واون که دید حسابی داغونم،دیگه چیزی نپرسید.به چشمای محمد نگاه نمی کردم.ازدستش دلخور بودم واون نمی تونست حالا حالا ها با این توجه ومحبتش دلمو به دست بیاره.اگه می دونست همه ی آرزوم اینه که الآن کنار هانا باشم به جای نگرانی بابت سلامتیم،میذاشت با اونا برم.وبا این تصمیمش کاری نمی کرد که هانای بیچاره با اون وضعیت روحی بد،دلواپس منم باشه و ازم قول بگیره که تواین اوضاع فکر رفتن به سنندج رو از سرم بیرون کنم.
نشستم روتخت وبه توصیه هاش که در مورد مصرف داروهام بود،توجهی نشون ندادم.اونم که بلاخره از رفتار سردم خسته شده بود،گذاشت واز اتاق بیرون رفت.
با رفتنش رو به خاله گفتم:می شه کمکم کنین لباس هامو عوض کنم.
بلافاصله قبول کرد.فقط خدا می دونست که اون لحظه با چه حالی ازش خواستم یه بلوز و شلوار مشکی برام آماده کنه و تو این فاصله رفتم ویه دوش گرفتم.زیر آب که رفتم،انگار بغض نشکسته ی رو گلوم سر باز کرد و من برای رفتن عزیزی که عمر آشنایی مون خیلی کوتاه اما برام مثل برادرم عزیز بود،سوگواری کردم.
با ضربه ای که به در حموم خورد،به خودم اومدم وسعی کردم اشکامو پس بزنم.
ـ بله؟!
خاله بود.
ـ آیلین جان نمی خوای بیای بیرون؟آقا محمد می گه فشارت پایینه زیاد اون تو، نمون.
صدام از شدت گریه،خشن و دورگه شده بود.
ـ دارم می یام.
لباسمو پوشیدم وبا همون موهای خیس که لای حوله ی کوچیکی پیچیده بودم،رو تخت دراز کشیدم.خاله وارد اتاق شد وبا دیدنم گفت:اون جوری نخواب،سرما می خوری.
بی حوصله جواب دادم.
ـ مهم نیست.نمیتونم خشکش کنم.
نشست رو تخت ودستشو رو بازوم گذاشت.
ـ قربونت برم بلند شو خودم برات خشک میکنم.خاله جیرانت که نمرده.
ازجام بلند شدم و زیر لب گفتم:خدا نکنه این حرفا چیه.
صورتمو با دستای گرم و با محبتش قاب گرفت ووادارم کرد بهش نگاه کنم.چشماش خیس بود.
ـ تسلیت می گم عزیزم.انشالله غم آخرت باشه.
همین دوجمله تسلی دوباره داغ دلموتازه کرد.اینبار به آغوش اون پناه بردم ویک دل سیر گریه کردم.بعد آروم شدنم اون با علاقه موهامو خشک کرد و واسه اینکه اذیتم نکنه،برام تمیز و مرتب بافت.اونقدر خسته بودم که دیگه نتونستم تاب بیارم.رو تخت دراز کشیدم وچشمامو بستم.حتی وقتی خاله با یه ظرف سوپ سبک اومد سراغم بازشون نکردم.
تواین لحظات فقط کمی تنهایی و خواب نیاز داشتم.به حدی افسرده وناراحت بودم که خاله هم سعی نکرد زیاد تحت فشارم بذاره.با بوسه ی مادرانه ای که روی سرم زد،از اتاق بیرون رفت وگذاشت کمی با خودم خلوت کنم.
اتاق تو تاریکی و سکوت شب فرو رفته بود که در باز شد.کسی اومد تو و مستقیم به سمت تخت قدم برداشت.با بالا وپایین شدن فنرهای تشک تخت چشمامو باز کردم.به نظر نمی رسید اونی که روتخت اومدخاله باشه.
دستی دور کمرم حلقه شد ومنو که مثل یه جنین تو خودم جمع شده بودم به طرف خودش کشید.از عطر تن وریتم آشنای نفس هاش شناختمتش.سرشو به طرف صورتم خم کرد.من بلافاصله چشمامو بستم اما ازنفس بلندی که کشیدم،فهمید بیدارم.
بوسه ی عمیقی روی گونه ام زد وزیر گوشم آهسته گفت:خوبی؟
سعی کردم از آغوشش بیرون بیام اما اون با یه جذبه ی خواستنی زیر لب زمزمه کرد.
ـ همینجا جات خوبه.
هنوز از دستش دلخور بودم اما این دلیل نمی شد آغوش گرم و پر از آرامشش رو نخوام.واسه همین دیگه اصرار نکردم وآروم گرفتم.
ـ عصری با ساوان تماس داشتم.لاوین رو امروز تو بهشت محمدی سنندج دفن کردن.
قطره اشک مزاحمی رو که گوشه ی چشمم لنگر انداخته بود،با انگشت اشاره پاک کردم و چیزی نگفتم.
ـ می دونم ازم ناراحتی اما من هرکاری کردم به خاطر خودت،به خاطر جفتمون بود.نمی تونستم بذارم اونجوری بری.اگه طوریت می شد...
حرفشو با نا امیدی ویأسی که تو صدام موج می زد قطع کردم.
ـ بلاخره که چی.آخرش که همه مون باید مث لاوین بمیریم.
وهمزمان با این حرف شونه هام لرزید و هق هق گریه ام بلند شد.دستشو زیر کمرم برد و وادارم کرد به طرفش برگردم.نگاهش رو چشمای خیسم مکث کرد و خیلی جدی بهم زل زد.
ـ عمر لاوین کوتاه بود اما همه مون می دونیم که چقدر قشنگ زندگی کرد.هانا باهاش خوشبخت بود مگه نه؟
فقط سرتکان دادم.اونم با اطمینان اشکای رو صورتمو پاک کرد.
ـ همین خوبه...آدمای زیادی دور وبرمون می شناسم که سالهای ساله دارن با هم زندگی می کنن اما حاضرم قسم بخورم به تعداد انگشتای دستشون احساس خوشبختی نکردن.
بغض رو گلوم بدوجوری آزارم می داد.نگام رو تک تک اجزای صورتش چرخید و وادارم کرد بلاخره حرف دلمو اعتراف کنم.
ـ نمی خوام این خوشبختی رو بعد بدست آوردنش از دست بدم.

چشماش رنگ دلسوزی وهمدردی به خودش گرفت.
ـ اما من مطمئنم هیچ وقت از بدست آوردنش پشیمون نمی شی همونطور که هانا نشد.فکر می کنی اون اگه از قبل می دونست چی در انتظارشه بازم زندگی با لاوین رو انتخاب می کرد؟
بی اختیار زیر لب زمزمه کردم.
- با آغوش باز وچشم بسته به استقبال این انتخاب می رفت.
منو بیشتر به خودش فشرد و خیلی جدی پرسید.
ـچرا؟
ـ چون...چون حاضر نیست هیچ وقت...هیچ وقت اون روزای خوب وتجربه های قشنگ رو...با کس دیگه ای تقسیم کنه.
اونقدر منقلب وناراحت بودم که همین دوسه جمله رو هم به سختی رو زبون آوردم اما بهش اعتقاد کامل داشتم.محمد خم شد وآروم پیشونیم رو بوسید وسرشو به سرم چسبوند.
ـ توچی؟اگه بدونی همچین روزای خوب رو ما هم قراره داشته باشیم چیکار می کنی؟به خاطر اینکه شاید یه روزی من بمیرم حاضرنیستی تجربش کنی؟
از این حرفش به خودم لرزیدم وبی اراده سرموتو سینه اش پنهون کردم.دوستش داشتم واین حس اونقدر نوپا بود که تاب تصور از دست دادنش روبرام مشکل می کرد.من که هنوز به داشتنش عادت نکرده بود،چطور می تونستم با نداشتنش هم کنار بیام.
***
16
داشتم چمدونمو برای رفتن به سنندج می بستم که محمد وارد اتاقم شد.نگاه خیره مو از پیراهن مشکی تنش گرفتم وبه لباس های تاشده ی کنار چمدونم دوختم.میدونستم به خاطر مشکلاتی که بود نمی تونست باهام بیاد اما لااقل ازش ممنون بودم راضی شد برم.که شاید حضورم کنار هانا وآوات بتونه کمی این درد و بی قراری روتخفیف بده.
سکوتش واین پا واون پا کردنش داشت کم کم نگرانم میکرد.میدونستم پشت این سکوت حقیقت تلخی وجود داره که تو بیانش مردده.
نفسمو کلافه فوت کردم و کنار چمدونم رو تخت نشستم.
ـ باز چی شده؟نگو که باید از خیر این سفرم بگذرم.
نگاهشو ازم دزدید.
ـ ماباید برگردیم اردبیل.
یه چرا توذهنم چرخید اما رو زبونم نیومد.
ـ یه ساعت پیش رهی باهام تماس گرفت...عیسی خان دیشب فوت کرده.
از شدت بهت وناباوری تکان سختی خوردم.قبول این موضوع کار آسونی نبود.دده همیشه تو ذهنم یه مرد مقتدر وغیر قابل تزلزل به حساب می اومد وحالا باور اینکه چشمای پرنفوذش رو برای همیشه بسته و دیگه قرار نیست کسی به خواست اون زندگی کنه،مشکل بود.
وخب یه اعتراف تلخ این وسط وجود داشت.من دده رو هرگز دوست نداشتم،هیچ وقتی نتونستم محبتش رو درک کنم اما قبولش داشتم.حتی با اینکه گاهی زور می گفت وبی منطق عمل می کرد.می دونستم ته تموم این کارهاش یه خیرخواهی از جنس خود عیسی خان وجود داره.از اونا که می دونی داره برخلاف میلت چیزی رو بهت تحمیل می کنه که به صلاحته.مث داروی تلخی که برای درمان لازمه که بخوری.
ـ بهت تسلیت می گم.
خیلی عادی سرتکان دادم وتشکر کردم.به نظرم توقع زیادی بود اگه احساساتی می شدم وبرای فوتش گریه می کردم.فکر میکنم خود دده هم این ابراز احساسات رو برای مرگش قبول نداشت.
ـ کی راه می افتیم؟
نه واسه رفتن مخالفت کردم نه تمایل نشون دادم.این تموم واکنش من در برابر حقیقت مرگ دده بود.محمد که فکر می کرد برای قبول این موضوع و رفتنمون به اردبیل نیاز به توجیه بیشتری هست،گفت:حضورمون تو مراسمش واسه اثبات خیلی چیزا لازمه.باید به خونواده هامون نشون بدیم چی می خوایم.
بی دلیل آه کشیدم.
ـ حتی اگه هدفمون از رفتن اینم نبود ما باید حتما تومراسم شرکت می کردیم.
درتایید حرفم فقط سرتکان داد وچیزی نگفت.آخه وقتی ایلیاتی باشی،زندگیت سروتهش با همه ی فاصله ای که از زادگاهت گرفتی باز به ایل وصل می شه وسنت ها ورسم و رسوم مث یه طناب نامرئی تورو بهش متصل میکنه.
گاهی از دست این طناب کلافه می شی ومی خوای هرطور شده پاره اش کنی.گاهی بهش خو می گیری وبا محدودیت هاش راه می یای.گاهی نادیده اش می گیری و سعی میکنی وجودش رو فراموش کنی و گاهی تسلیمش می شی وآخ که این تسلیم شدن چقدر دردناکه.اونم وقتی که می بینی تو ذهنت،باورت و اندیشه ات یه جای کار می لنگه وتو باید به چیزی که باورش نداری،تن بدی.
ساعت حدود ده،ده ونیم بود که راه افتادیم.خونه رو به خاله جیران و شوهرش سپردیم که تواین مدت بخاطر بستری بودن طرلان،مجبور بودن تهران بمونن.حوالی ساعت هشت شب رسیدیم و محمد منو به خونه ی برادربزرگش محمود برد.می دونستم تواین اوضاع تنها جایی که شاید بشه گفت ازمون استقبال خوبی میشه همینجا بود.
مینا با دیدنم؛بغلم کرد وتسلیت گفت.صورت گرد وگونه ی آویزونش رو بوسیدم وتشکر کردم.به نسبت آخرین باری که دیده بودمش چاق تر به نظر می رسید.با این حال من این جاری بی آزار و مهربون رودوست داشتم.
ـ ببخش تورو خدا مزاحمت شدیم.
اخم نمکینی رو پیشونیش نشست وگوشه ی لبشو گازگرفت.
- این حرفو نزن دختر.خونه مون رو روشن کردین.
آقا محمود هم با تکان دادن سر،حرفای همسرش رو تایید کرد.خوب می دونستم اونم مث پدرش بابت طلاقمون ناراحته اما لااقل اونقدری معرفت داشت که به تصمیم وانتخاب برادرش احترام بذاره و بودنم رو تو زندگی اون قبول کنه.
مینا اون شب واسه شام سنگ تموم گذاشت و من به لطف هنرنماییش بعد از مدتها یه دل سیر ازغذاهای خوشمزه ی منطقه ی خودمون خوردم.اشتهای خوبم باعث شد محمد هم سر شوق بیاد وباهام همراهی کنه.
شب موقع خواب به روز پراسترسی که در پیش داشتم فکر کردم.قرار بود فردا صبح دده رو دفن کنن.بابت این تاخیر یک روزه تو مراسم خاکسپاریش ناراحت بودم.نمی دونستم حضورم تومراسم چه بازخوردی داره و خونواده ام چه رفتاری رو باهام درپیش می گیرن.
تو جام چرخیدم وبا دیدن محمد که اونم چشماش باز بود،گفتم:تو هم خوابت نمی بره.
ـ قراره فردا بابا هم تو مراسم شرکت کنه.راستش یکم نگرانم.
کمی بهش نزدیک شدم وسرمو رو سینه اش گذاشتم.این کار رو برای آرام شدن جفتمون کردم.
ـ نگران نباش.عیسی خان اونقدری برای خونواده هامون حرمت داره که نخوان مراسمش رو بهم بزنن.من فقط از برخورد خونواده ام با من وبه خصوص تو می ترسم.نمی خوام خدایی نکرده جلوی جمع بهت بی احترامی کنن.
رو موهامو نرم ونا محسوس بوسید.
ـ نمیکنن.اونا بیشتر از ما فکر آبرو واحترام خودشونن وجلوی چشم اون همه آدم،کل خونواده رو زیر سوال نمی برن.

محمد ماشین رو نزدیک خونه نگهداشت و هردونگاه کوتاهی به کوچه ورفت وآمد پر ازدحام اهالی محل و اقوام دورونزدیک به خونه ی پدریم،انداختیم.
هوا به شدت سرد وآسمون ابری بود.روزمین حدود بیست،سی سانتی از شب قبل برف نشسته بود و رفت وآمد روتا حدودی مشکل می کرد.از ماشین پیاده شدم و رو به محمد گفتم:ای کاش یک راست می رفتیم سر خاک.هیچ دلم نمی خواد تو این وضعیت باهاشون روبرو شم.
ابروهای محمد تو هم گره خورد و خیلی جدی گفت:قرار نیست ازشون فرارکنیم.اونا باید حرف مارو هم بشنون.
با تردید سرتکان دادم وهمراه و همقدم باهاش به سمت خونه رفتم.یاشار ورهی جلوی درخونه ایستاده بودن وبه مهمون ها خوش آمد می گفتن.خب راستش انتظار دیدن رهی رو اونم اینجا و تو خونه پدری نداشتم.فکر می کردم بعد اون ازدواج عجیب و غریب که این روزا بدجوری بابتش کنجکاو بودم و محمد چیزی رو بروز نمی داد،حتما حالا با خونواده قطع رابطه کرده،اما ظاهرا اینطور نبود.
بهشون نزدیک که شدیم،رهی جلو اومد وبا محمد دست داد.نگاهش که بهم افتاد دلم فشرده شد.هرکی نمی دونست لااقل خودمون که می دونستیم چقدر بهم وابسته ایم.رهی یه زمانی رفیقم بود،هم صحبت وهمرازم بود.هیچوقت چیزی رو ازش پنهون نمیکردم.اونقدری بهم محبت وتوجه داشت که احساس کمبود نکنم.
اما خیلی آسون منو به محمد فروخت.سر قضیه ازدواج وبعد اختلافاتمون به اون اعتماد کرد وبه من نه.چشم رو خطاهای اون چشم بست ومنو با حرفاش به خاطر اشتباهاتم توبیخ و درنهایت اونم مث بقیه ی اعضای خونواده طردم کرد.
ـ آیلین؟!
بی اختیار بغض کردم ویاد زمانی افتادم که با همین ٱیلین گفتن هاش چطور خودمو براش لوس می کردم و اون به هرقیمتی نازمو می خرید.
سرموپایین انداختم ونگاهمو به دستهای از سرما،سرخ وکبود شده ام دوختم.دست دراز کرد و هرجفتش رو مابین دستای گرمش گرفت وفشرد.
- حق داری ازدستم دلخور باشی اما باهام قهر نکن باشه؟من داداش خوبی نبودم،خیلی هم بهت بد کردم اما همیشه دوست داشتم مگه نه؟
سوالش وفشار خفیفی که به انگشتام وارد کرد،باعث شد بی اختیار سرمو روسینه ی امن وآرامش بخشش بذارم وتموم دلتنگی وناراحتی این چندوقت اخیر رو با به مشام کشیدن عطر دلپذیر تنش از بین ببرم.
ـ دلم برات تنگ شده بود.
دست دور شونه ام انداخت.
ـ منم همینطور.
با به یاد آوردن قضیه ی ازدواجش سربلند کردم وبه چشمای براق وهیجان زده اش خیره شدم.
ـ شنیدم بی اذن واجازه ی آبجی کوچیکه،رفتی زن گرفتی.
رهی نگاه گذرایی به محمد انداخت وبا مهربانی گفت:حرف درموردش زیاده اما بهتره بذاریم برای بعد.فکرمیکنم بابا منتظرت باشه.
محمد جلو افتاد تا با یاشار سلام واحوالپرسی کنه و من از فرصت استفاده کردم وپرسیدم.
ـ درمورد محمد چیزی نمی گه؟
ـ اون از این قضیه اونقدرام ناراحت نیست.شاید یه جورایی به خاطر اصرار محمد خوشحالم هست.بامن که هنوزم سر سنگینه اما خب خوب می شناسمش.همین که خونواده ی محمد رو با حرفاش سرجاشون نشونده،کیفش کوکِ کوکه.
فرصت نشد سوال دیگه ای ازش بپرسم.به یاشار رسیدیم واون با پوزخندی که نمی خواست ازم پنهونش کنه نگاه تحقیر کننده ای به سرتاپام انداخت.
- تسلیت میگم آیلین خانوم.
ـ منم همینطور پسرعمو.
"پسرعمو" رو با طعنه گفتم و نگامو ازش گرفتم وبه طرف محمد که چند قدمی جلوتر منتظرم بود، رفتم.به محض ورودمون به حیاط کم وبیش پچ پچ و نگاههای متعجب وبدبینانه ی جمع رو متوجه خودمون دیدم.بی اختیار بازوی محمد رو گفتم.
سریع به طرفم برگشت و متوجه تردیدم شد.سرخم کرد وزیر گوشم آهسته گفت:بهشون توجه نکن.
وارد خونه که شدیم،نگاهم به آیناز افتاد که یه بچه رو تو بغل گرفته بود.با ناباوری به نوزادی که مابین دستاش آروم به خواب رفته بود،خیره شدم.
تصور اینکه خونواده ام اونقدری منو قابل ندیدن که خبر به دنیا اومدنش روبهم بدن باعث شد قلبم به درد بیاد ودردش وقتی بیشتر خودشو به رخ بکشه که ببینم آیناز با اخم داره نگام می کنه واز حضورم تو این جمع راضی نیست.
خیلی سردوناامید کننده سلام گفت ومن هم به همون شیوه جوابش رودادم اما نتونستم از محبتی که قلبا نسبت به اون نوزاد دوست داشتنی حس می کردم ،بگذرم و بهش بی توجه باشم.واسه همین جلو رفتم ودستای کوچولوش روبا انگشت اشاره، نوازش کردم وقربون صدقه اش رفتم.
- کی به دنیا اومد؟
سوالم رو با لحن دلخوری بیان کردم و اون کمی کوتاه اومد.
ـ بیست روزی می شه.
ـ اسمش چیه؟!
ـ مهدی.
خم شدم وروی دستش روآروم بوسیدم.
ـ خدا براتون حفظش کنه.
رفتار من باعث شد کمی بابت برخورد اولش شرمنده شه.
ـ ممنون.
نگاهی به پله های منتهی به طبقه ی بالا انداختم وپرسیدم.
ـ مامان کجاست؟
درحالیکه بچه رو تاب می داد به بالا اشاره کرد.دیگه منتظر نموندم واز پله ها بالا رفتم.رو پاگرد برگشتم ومحمد رو دیدم که وارد سالن پذیرایی پایین شد وبابا و چندتا از مردهای فامیل باورودش از جاشون بلند شدن.

صدای گریه تو جمع زنونه بیشتر به گوش می رسید.چون بابا پسر بزرگ دده بود،مراسمش تو خونه ی ما برگزار شده بود.وگرنه عیسی خان با اون همه مال و ثروتی که داشت،هرگز حاضر نشد هیچ کدوم از این چهاردیواری های ساخته شده از سنگ وآجر وسیمان رو خونه بدونه.
خونه ی اون آلاچیق های نمدپوش اوبه و وسعت مکانِ زندگیش به بزرگی یک دشت بود.
با نزدیک شدنم به مامان،صدای گریه ی جمع هم به یکباره خاموش شد و همه با کنجکاوی به من چشم دوختن.عصبی بند کیفمو تو دستم فشردم و با قدم های شمرده به سمتش رفتم.
مامان باچشمایی سرخ،سربلند کرد وبه محض دیدنم اخماشو تو هم کشید اما واسه اینکه حرفی برای این جمع ظاهر بین نذاره از روصندلیش بلند شد و منو با گریه تو بغل گرفت.بوسه ی سردی رو صورتش گذاشتم و بهش تسلیت گفتم.
راستش حاضر نبودم برای ظاهر فریبی هم که شده اشک بریزم وخودمو با اینکار مظلوم و قابل ترحم نشون بدم.مثل تموم مهمون های دیگه خیلی رسمی با بقیه دست دادم وفقط گوهر بی بی رو که بادیدنم به گریه افتاد،تو بغلم گرفتم و یکم چشمام خیس شد.
به محض نشستنم ،نگام به زن دایی افتاد که تو گوش خواهرش چیزی گفت وهردو با تاسف بهم چشم دوختن.خوب می دونستم همه ی این برخورد ها تحت تاثیر حرفای پورانه که پشت سرم زده .
پچ پچ جمع،کم وبیش به گوشم می خورد.
ـ نگاه کن تورو خدا واقعا چطور روش شد پاشو تو این جمع بذاره؟
ـ مطمئنم بابت اون حرفا کَکِشم نگزیده.
- شنیدم پسره با کلی منت قبول کرده دوباره برگرده.
ـ نه بابا اینجوری نبوده.خود پسره خواسته آیلین برگرده.امامن اگه جاش بودم عمراً قبول می کردم.آدم باید خیلی پوستش کلفت باشه که بعد شنیدن اونهمه حرف از خونواده ی شوهرش،بازم برگرده.
ـ ناحق که نزدن.لابد نشسته زیر پای پسره دیگه.تا نباشد چیزکی،مردم نگویند چیزها.
بیشتر از اینکه بابت حرفاشون حرص بخورم وعصبی شم،دلم به درد می اومد.یعنی واقعا اینا براشون اینقدر سخت بود که تصور کنن من ومحمد همدیگه رودوست داریم و دلمون نمی خواد از هم جدا زندگی کنیم؟
رومیز عسلی جلو پام خم شدم ویه جلد از قرآن های جزء به جزء شده رو برداشتم وبرای دده خوندم.آرامش بخش تر از قرآن خوندن تو این اوضاع چیز دیگه ای وجود نداشت. انگارآروم شدن این دلِ شکسته فقط با خدا بود.
حدود ربع ساعتی از حضورم نمی گذشت که اطلاع دادن کم کم برای مراسم خاکسپاری ورفتن به قبرستون آماده شیم.تواین فاصله عاطفه دختر خاله جیران که به جای مادرش تو مراسم شرکت کرده بود،جلو اومد و زیر گوشم گفت:خاله باهات کار داشت.گفت یه سر تا اتاق سابقت بری.
از جام بلند شدم وسربه زیر به اتاقم رفتم.نگاه کوتاهی به دورتا دورش انداختم واز اینکه همه چیز رو بدون تغییر سر جاش دیدم،بگی نگی خوشحال شدم.
روتختم نشستم و دستی به روتختی مخملی آبی فیروزه ایم کشیدم.نگام به عکسی از خودم و رهی وآینازافتاد که دوزاده سال پیش و همزمان با اومدن ایل ومستقر شدنشون تو منطقه ی قشلاق،همراه مامان وبابا برای دیدن اقوام رفته بودیم.لبخند محوی رو لبم نشست ودلم برای کودکیم وروزهای قشنگش تنگ شد.
با باز شدن در بی اختیار لبخندمو جمع کردم.مامان هنوز داشت با اخم نگام می کرد.تصورش سخت نبود اینکه حس کنم هنوزم به خاطر تصمیمم برای موندن با وجود تموم اون حرفا تو زندگی محمد،ناراحته.
ـ طلاقت کم حرف برامون داشت که حالا باید از این و اون به خاطر آشتی دوباره تون هم طعنه بشنویم؟
ابروهاموتو هم کشیدم وسعی کردم از همین اولش سفت وسخت جلوشون بمونم.
ـ من وشوهرم حدود سه ماه پیش یه تصمیمی گرفتیم اما بعدش با شناخت بهتری که از هم بدست آوردیم ،دیدیم تصمیم اشتباهی بوده.خدا وقرآنی که ظاهرا شما واین واونی که پشت سرم حرف زدن هم قبول دارین،برای من ومحمد این حق رو قایل شده که بهم رجوع کنیم وبا هم باشیم.حالا من نمی دونم چرا این دیگرون واز اونا به من نزدیکتر مادری که باید من وخواسته وخوشبختیم براش از حرفای اونا مهم تر باشه،این حق رو قایل نیستن.
ـ من نمی گم چرا بهش رجوع کردی.میگم چرا حاضر شدی با وجود اون حرفایی که مادرش بهت زده بازم این تصمیم رو بگیری.
ـ حدود سه ماه بعد از عقدم،وقتی اونطور با قهر برگشتم خونه وگفتم نمی خوام با محمد زیر یه سقف برم به خاطر حرفای مادرش،همین شما جلوم وایسادی وگفتی به دخالت هاش اهمیتی ندم و فقط وفقط محمد رو درنظر بگیرم واون برام مهم باشه.خب حالام من دارم همون کار رو می کنم.پوران وحرفای بی ارزشش رو ندید می گیرم وبه خاطر خود محمد می مونم.
باحرص نفس عمیقی کشید ونگاهشو ازم گرفت.
ـ باحرفای این جماعت بیکار می خوای چیکار کنی؟می تونی سرت رو میونشون بالا بگیری؟حاضری تو خونواده ای بمونی که پدرشوهر ومادرشوهرت چشم دیدنت رو ندارن ؟
ازجام بلند شدم.
ـ اول اینکه با افتخار سرمو بالا می گیرم و تو چشم تک به تک کسایی که این حرفا رو پشت سرم می زنن نگاه می کنم وبعد درمورد پوران و جهانگیر خان...
پوزخند تلخی زدم و دستامو طلبکارانه تو هم قلاب کردم.
ـ این دیگه مشکل منه مامان. شما در هرصورت قبلا از خجالت اونا دراومدین.شنیدم منصورخان حسابی گرد وخاک کرده و اصرار محمد رو به رُخشون کشیده.
ـ ما هرکاری کردیم به خاطر تو بوده.
سرمو با تاسف تکان دادم.
ـ نه مامان شما هرکاری کردین،به خاطر غرور خودتون وتیره وطایفه بوده.من هیچ وقت مهم نبودم.
رنجیده اعتراض کرد.
ـ مگه می شه مهم نبوده باشی؟می دونی چقدر بابت طلاقت و بلاهایی که سرت اومد ناراحتی کشیدم وغصه خوردم.
یه جورایی جوابم بی رحمانه بود امااونقدری این چندوقت از بی توجهیِ والدینم دل چرکین بودم که نتونستم جلوزبونم رو بگیرم.
ـ اما من جای غصه خوردن،به حمایت تون احتیاج داشتم. ولی شما این توجه وحمایت رو فقط به آینازی دادین که بی برو برگرد تموم خواسته هاتون رو برآورده کرده بود.

ـ بی انصاف نباش آیلین.برای من هرسه شما هیچ فرقی با هم ندارین.تازه بابت زندگی تو و رهی همیشه حرص و جوش بیشتری داشتم.اون از رهی که بدون توجه به خواسته ی ما رفت وپنهونی دختره رو عقد کرد.و آبرو برامون نذاشت.اینم از تو که نخواستی محمد بعد طلاقت با عزت واحترام تورو به خونش برگردونه.
فوری جلوش موضع گرفتم.
ـ ازکجا می دونین که اینکارو نکرده؟مگه از جریانات بین ما خبردارین؟شمایی که مادرمی،تاحالا پا تو خونه ی دخترت گذاشتی ببینی چی شد ما کارمون به طلاق کشید که حالا بابت آشتی مون داری بازخواستم میکنی؟
سرشو پایین انداخت ودربرابر سوالم سکوت کرد.اینبار دیگه بهم حق می داد ازدستشون گله داشته باشم.اونا تو این یه مورد کوتاهی کرده بودن واین کوتاهی حالا حالاها قابل جبران نبود.
ـ باشه تو حق داری.ماخودمون رو کنار کشیدیم.چون می خواستیم خودت بتونی مشکلاتت رو حل کنی وهربار بابت کدورت ودعوای که داشتین همه چیزو نذاری وبرگردی خونه.فکر می کردیم اگه ازمون نا امید شی به زندگیت می چسبی اما دیدیم نشد.بعدشم که هرچقدر گفتیم زیربار نرفتی وازهم جدا شدین.
با ناامیدی نگاهمو به سقف اتاق دوختم ونفس عمیقی کشیدم.
ـ واسه چی این حرفا رو پیش می کشی مامان؟چراباعث می شی که جفتمون از یادآوریش ناراحت شیم.واقعا این حق منه که بعد چندماه برگردم خونه واینجوری باهام رفتار شه؟که خواهر کوچیکترم بادیدنم روترش کنه واخماشو پایین بیاره؟وفتی شماها اینطور رفتار می کنین دیگه از بقیه چه انتظاری می تونم داشته باشم.
سعی کرد دستامو بگیره ونرمش بیشتری به خرج بده.
ـ ما جز خیر وصلاحت چیز دیگه ای رونمی خوایم.اینو خودتم خوب می دونی.راستش بابات ازم خواست باهات حرف بزنم.
بابدبینی زمزمه کردم.
ـ درمورد چی؟!
کمی این پا واون پا کرد ومردد جواب داد.
ـ میگه بعد مراسم یه چند مدتی رو اینجا بمون.
چشمامو ریزکردم وهمه ی تلاشمو به خرج دادم عصبی نشم.
ـ که چی بشه؟!
ـ بذار با عزت واحترام بیان وببرنت.اینجوری میشه زبون بقیه رو هم کوتاه کرد.
خیلی تلاش کردم نخندم.
- مامان خواهش می کنم با این حرفا بیشتر از این منو ناامید نکن.یعنی واقعا فکر می کنی اونقدر بچه ام که تن به این بازی بدم؟اون مردی که به احترام من وباوجود حرفایی که پشت سرش تحویل خونوادش دادین حالا اینجاست،اونقدری برام ارزش داره که حاضر نیستم با این لج ولجبازی ها کوچیکش کنم...برگردم خونه که چی بشه؟اونا با دسته گل وشیرینی بازم بیان خواستگاریم؟که دوباره هردو خونواده بشینن به جای ما تصمیم بگیرن؟نه مادر من ما دیگه وکیل و وصی نمی خوایم.این زندگی ماست پس خودمونم براش تصمیم می گیریم.
زبونم تند وتیزم باز بیش از حد لازم تو دهنم چرخیده بود.واسه همین از جام بلند شدم وبدون توجه به نگاه منتظر ودلخورش از اتاق بیرون اومدم.الان اصلا آمادگیش رو نداشتم اما شاید یه وقت دیگه بابت این تند رویم ازش عذرخواهی می کردم.به محض خروج با آیناز که جلوی در ایستاده بود،روبرو شدم و بی اختیار پوزخند زدم.
ـ هنوز اونقدرا غریبه نشدی که تو اتاقم راهت ندم.می تونستی به جای گوش وایسادن بیای تو و بی دردسر توجریان حرفامون قرار بگیری.
تمسخر تو نگام باعث شد اخم کنه اما از تک وتا نیفته.
ـ خب منم مث مامان وبابا نگرانتم.چرا به حرفشون گوش نمی دی؟با اینکارا فقط خودت رو توچشم خونواده ی شوهرت بی ارزش میکنی.
ابرویی بالا انداختم وسرتکان دادم.
ـ می خوای بگی من این چیزا رو تشخیص نداده،حرف می زنم؟روزی که بابا اونطوری سرمهریه با پدر محمد بابت بالا و پایین شدن سکه بحث می کرد من توچشم ایل بیگی ها بی ارزش شدم.حالام نیاز به دلسوزی کسی ندارم.من همینجوریشم از زندگیم راضیم.
دیگه نموندم جوابم رو بده،از پله ها پایین رفتم و با نگام دنبال بابا گشتم.باید بهش تسلیت می گفتم وبعد مراسم با محمد برمی گشتیم تهران.مطمئن بودم موندنمون اینجا به صلاح نیست.
بابا تو حیاط کنار عمو ناصر ایستاده بود وسیگار می کشید.بی اراده دستی به گوشه ی روسریم کشیدم وبه سمتش رفتم.رهی ومحمدویاشار هم جلوی در ایستاده بودن و داشتن حرف می زدن.
ـ سلام بابا.
به طرفم برگشت وبا غمی که از مرگ دده تو نگاش موج می زد،جوابموداد.رفتم جلو وبغلش کردم.به هرحال بد یا خوب پدرم بود وکسی نمی تونست بابت این دوست داشنتنش بهم خرده بگیره.حتی اگه همین چند دقیقه قبل مجبور به شنیدن پیشنهاد غیرمنطقیش شده باشم.
ـ بهتون تسلیت میگم.
سرمو بوسید و وزیرلب تشکر کرد.اومدم ازش جدا شم که آهسته سوال کرد.
ـ مادرت باهات حرف زد؟
سعی کردم طوری نگاش کنم که رنجیدگیم رو تشخیص نده.
ـ آره.می تونین نتیجش رو از خودش بپرسین.
به طرف عموناصر چرخیدم وبه اونم تسلیت گفتم.زیاد تحویلم نگرفت اما برام این چیزا چندان اهمیتی نداشت.
رهی چند قدمی به طرفم اومد.
- چرا اینقدر به هم ریخته ای؟
لبخند محوی رو لبم نشست.اون هنوزم زودتر از بقیه متوجه تغییر روحیه ام می شد.سعی کردم بحث رو عوض کنم.
ـ خانومت رو بهم معرفی نکردن.ببینم نیومده؟
نگاش رنگ غم گرفت.
- کسی اینجا منتظر نرگس نیست.
چشمام برق زد وبازوشو با محبت فشردم.
ـ پس اسمش نرگسه.
لبخند نا محسوسی زد و سرتکان داد.
- خیلی مشتاقه که ببینتت.
با شیطنت ابروی بالا انداختم.
ـ چطور؟مگه از من براش چیزی هم گفتی؟
دست دور شونه ام انداخت و منوبه خودش فشرد.
- معلومه که گفتم.اصلا وقتی صحبت به تو می رسه من از همیشه پرحرف ترم.همین پرحرفیم هم کار دستم داد وباعث شد بعضی ها تو رو از چنگم در بیارن.
لحن شوخش لبخند رو روی لب های من ومحمد نشوند ویاشار فقط پوزخند زد.حاضر بودم قسم بخورم هنوزم از قضیه ی خواستگاریش دلخوره.حرف از علاقه و مهر ومحبت نبود.یاشار بابت شکسته شدن غرورش ازم کینه داشت.

مراسم خاکسپاری عیسی خان با بارش خرامان وآهسته ی برف همراه بود.جمعی از بزرگان ایل دورتا دور قبرش ایستاده بودن ویکی،دوتا از خانوم های فامیل هم گریه می کردن.آیناز به خاطر مهدی کوچولو تو ماشین نشسته بود و عاطفه جای اونو کنار مامان گرفته بود.منم کمی با فاصله نزدیکشون ایستاده بودم.
نگام بین مردهای مسن کلاه شاپو دار( گذاشتن این نوع کلاه هنوزم تو منطقه ی ما مرسوم بود)،می چرخید که خیلی اتفاقی روچشمای تیز وخشمگین جهانگیر خان ثابت موند.درست روبروی من ایستاده و یه پالتوی توسی بلند تنش و به جای کلاه شاپو،کلاه قفقازی سرش بود.سرمو پایین انداختم اما نگاش بدجوری روم سنگینی می کرد.
گوهر بی بی کنار تلی از خاک نشسته بود وبه شیوه ی زنان منطقه مون عزاداری می کرد وبرای عزیز از دست رفتش لالایی می خوند.صداش به حدی سوزناک وغمگین بود که باعث شد بغض کنم.دده رو که داشتن دفن می کردن،دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم وهمراه با بقیه گریه کردم.
از سنگ که نبودم.به هرحال خاطرات خوبی هم از پدربزرگم داشتم.بارها محبتشم دیده بودم و حالا بابت اون خاطرات قشنگ از رفتنش ناراحت بودم.
همزمان با تموم شدن مراسم خاکسپاری و پراکنده شدن جمعیت،بارش برف هم شدت پیدا کرد.سر که بلند کردم،بازهم نگاه جهانگیر خان رومتوجه خودم دیدم.نگاهی که بیشتر از سرمای چله ی کوچیک تنمو می لرزوند ومن می دونستم اوضاع اصلا روبراه نیست.
یه چتر مشکی بالای سرم قرار گرفت ومجبورم کرد به عقب برگردم.
ـ بریم؟!
نگام رو صورت متفکرمحمد خیره موند.تونی نی چشماش دنبال چیزی می گشتم که تو ذهنش می گذشت.اما افکارش مثل همیشه برام ناخوانا بود.به سختی ازش چشم گرفتم و دوباره به جهانگیرخان زل زدم.هنوز داشت نگامون می کرد.اینبار با ابروهایی تو هم گره خورده وچشمایی که داشت واسه پسرش خط ونشون می کشید.
دست محمد روکمرم قرار گرفت و منو به سمت ماشین راهنمایی کرد.آروم زیر لب گفتم:حالا چی می شه؟!
ترسیده بودم و اون این ترس رو خیلی راحت تو چشمام می خوند.
ـ نگران نباش اونا جلو چشم اینهمه جمعیت باهامون کاری ندارن.
به خونه که برگشتیم از مهمون هایی که ساعت به ساعت بیشتر از راه می رسیدن،پذیرایی کردیم.دیگه نایی برام نمونده بود وضعف جسمی و روحیه ی داغونم بهم این اجازه رو نمی داد که بیشتر از این به خودم فشار بیارم.رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم که ضربه ای به در اتاق خورد.
ـ میتونم بیام تو؟!
محمد پشت در بود.تو جام نیم خیز شدم وسعی کردم درد معده ام رو که از صبح آزارم می داد،فراموش کنم.
ـ بیا تو.
درباز شد واون با یه لیوان آب اومد و کنارم روی تخت نشست.منتظر نگاش کردم و اون پرسید.
ـ ناهار خوردی؟
ـ یه چند قاشقی خوردم.
ـ داروهاتو چی؟
ـ نه هنوز.
لبخند مطمئنی رو لبش نشست.
ـ می دونستم.
لیوان آب رو به طرفم گرفت و من درجواب لبخند و توجهش با علاقه بهش خیره شدم.درِباز اتاق وحضور غیرمنتظره ی بابا اون خلسه ی دوست داشتنی رو شکست.
ـ دخترم حالت خوبه؟
نه اینکه بابا آدم خشن وغیرمنعطفی باشه نه اما خب بعد اینهمه سال زندگی با چنین پدری خوب می دونستم پشت این توجه ونرمشِ غیرمنتظره اونم بعد اینکه برخلاف میلش عمل کرده بودم،خواسته ای وجود داره.وشاید همون حرفایی بود که مامان چند ساعت قبل تو همین اتاق بهم زد ومنو واسه اینکه محمد روناراحت نکنم، چیزی بهش نگفته بودم.
ـ بد نیستم.
اومد تو ورو صندلی کنج اتاق نشست.محمد دوتا قرص کف دستم گذاشت و من بلافاصله خوردم.نمی خواستم با سهل انگاری و وخیم شدن حالم اونو اذیت کنم.
ـ از محمد شنیدم بستری شده بودی.بازم معده ات؟...
فقط سرتکان دادم و اون باناراحتی نگاهشو به دستاش دوخت ومردد زمزمه کرد.
ـ می خواستم باهاتون صحبت کنم!
هردومون درسکوت و جدی بهش زل زدیم و ترغیبش کردیم که حرف بزنه.
ـ ببین محمد جان تو برای ما عزیزی منتها خونواده ات حرفایی رو زدن که صلاح نمی بینم آیلین با این شرایط برگرده.
محمد اخم کرد.
ـ متوجه منظورتون نمی شم.شما نمی خواین آیلین برگرده سرخونه وزندگیش؟!
دستاشو تو هم قلاب کردوصاف نشست.
ـ یه عذرخواهی از دخترم بابت اون حرفا توقع زیادیه؟
عصبی مداخله کردم.
- بابا؟!آخه الآن وقت این حرفاست؟
ـ من قبلا هم این چیزا رو به محمد گفته بودم.این رسمش نیست که به دخترم تهمت بزنن و هرچی رسید به اون وخونوادش نسبت بدن وآب از آب تکون نخوره.
نفسموباحرص فوت کردم.
ـ شما که حسابی از خجالتشون در اومدین.
ـ من هرچی که گفته باشم لااقل توهین نکردم.
سعی داشتم خونسرد باشم.چون با عصبی شدن چیزی درست بشو نبود.
ـ ظاهرا این قضیه حل شدنی نیست.چون نه شما کوتاه می یای ونه خونواده ی محمد.واین به ما ارتباطی پیدانمی کنه.بهتره مشکلاتتون رو خودتون باهم حل کنین.اگه مسئله عذرخواهی از منه،من از این حقم به خاطر حفظ زندگیم میگذرم.
بابا،با ناباوری نگام کرد.شاید توقع نداشت از آیلینی که هیچوقت کوتاه نمی اومد،همچین واکنشی رو ببینه.

محمد از جاش بلند شد.
ـ منصور خان شما هم برای من عزیز ومحترمین اما نمی خوام خودم وهمسرم قاطی اختلاف های خونواده ها شیم.منم مث شما ناراحتم که به آیلین توهین شده.مطمئن باشین درموردش حتما با خونواده ام حرف می زنم وازشون توضیح می خوام.اما اینکه سرلج و لجبازی و کوتاه نیومدن دو طرف زندگی ما بخواد بهم بریزه،من این اجازه رو نمی دم.
نگاه کوتاهی به من انداخت وبا ناراحتی رو به بابا گفت:بذارین رک وراست بهتون بگم مادوتا،دیگه تحمل و ظرفیت یه تنش دیگه رو نداریم.می خوایم توآرامش زندگی کنیم واز اینجورمسائل دور بمونیم.پس خواهش میکنم شما هم مارو درک کنین.تو این اوضاع که شما خودتون عزادار فوت عیسی خان هستین دیگه جایی برای این بحث ها نمی مونه.وگرنه اگه به گله وگلایه باشه ما دوتا هم،حرفای زیادی برای گفتن داریم.
تحت تاثیر صحبت منطقی محمد و حمایتش از زندگی مشترکمون که توش حرف اول وآخر رو خودمون می زدیم،اشک تو چشمام جمع شد.شاید اگه دلخوری های گذشته و دخالت های پوران نبود،این تغییر هرگز به چشمم نمی اومد اما محمدی که الان می شناختم برای حریم زندگی مون حرمت قایل بود واین باعث قوت قلب واطمینانم به داشتن یه آینده ی مشترک با اون می شد.
ـ بابا منو نگاه کن!...من همون آیلین چندماه پیشم؟همونی که واسه اثبات خودش تا ته همه چی می رفت؟...نه باور کن نیستم.به خدا دیگه نمی کشم.دلم میخواد یه روزی رو هم بدون دلواپسی ونگرانی زندگی کنم.بدون این دعواها وجدل ها.
بابا سرشو پایین انداخت و دیگه اصراری نکرد.مطمئن نبودم کوتاه اومده اما امیدوار بودم لااقل برای خواسته ام اونقدری ارزش قایل باشه که نخواد این بحث رو باز هم جلومون پیش بکشه.
محمد بعد این حرفا و مطرح شدن خواسته ی بابا یه جورایی معذب بود.خوب حس میکرد به جز رهی باقی مردای فامیل باهاش سنگین تا میکنن.واسه همین وقتی با کلی این پا واون پا کردن خواست بریم خونه ی محمود،نه نیاوردم.برام بیشتر از حرف وحدیث این واون،خود محمد ومعذب نبودنش شرط بود.
واسه همین خیلی آروم ومنطقی موضوع رو برای بابا توضیح دادم واون با اینکه به رفتنمون راضی نبود، مخالفتی هم نکرد. یه خداحافظی مختصر از جمع کردیم واز خونه بیرون اومدیم.نرسیده به ماشین، بابا محمد رو صدا زد.منم باهاش همراه شدم وبه محض نزدیک شدنمون گفت:
ـ واسه مراسم سوم می یاین دیگه مگه نه؟!
محمد نگاه کوتاهی به من انداخت وسرتکان داد.
ـ معلومه که می یایم.منتها می خوام آیلین رو کمی از این جو دورکنم که بتونه استراحت کنه.راستش از لحاظ روحی وجسمی حالش چندان مساعد موندن تو جمع نیست.
ـ جای خاصی رو درنظر دارین که برین؟!
تردید توسوالش واسه این بود که بدونه می ریم خونه ی جهانگیر خان یا نه.
ـ تصمیم داریم بریم خونه ی داداشم آقا محمود.اونا منتظرمونن.اما بازم می یایم نگران نباشین.
بابا سرتکان داد ودیگه چیزی نگفت اما کاملا نارضایتی رو تونگاش می خوندیم.همینم محمد رو کمی مردد کرد.زیر گوشم آهسته پرسید.
ـ اگه می خوای بمونیم.
من که هنوزم از پیشنهاد بابا واسه برگشتنم ترس داشتم واز طرفی نمی خواستم ناراحتی محمد رو هم ببینم فوری مخالفت کردم.
ـ نه بهتره بریم.
به محض سوار شدن،دوباره یاد جهانگیر خان واون نگاه تند وعصبیش تو قبرستون افتادم و بی مقدمه پرسیدم.
ـ با پدرت امروز اصلا حرف زدی؟
حسابی توفکر بود واسه همین با کمی مکث جوابمو داد.
ـ فقط در حد سلام واحوالپرسی...گفت می خواد باهام حرف بزنه.فکرکنم درمورد تصمیم مون باشه.
با ناامیدی نگاهمو به مسیر دوختم.
ـ فقط خدا باید به دادمون برسه.خونواده هامون کوتاه بیا نیستن.
خیلی جدی جواب داد.
ـ مهم تصمیم ماست.نباید جلوشون کم بیاریم.فکر نکن اون حرفایی رو که تحویل منصورخان دادم به پدر خودم نمی گم.اونا باید مشکلاتشون رو با خودشون حل کنن و مارو دخالت ندن.
با یادآوری حرفای مامان وبابا و برخورد جهانگیر خان سرخاک دده،عصبی خندیدم.وقتی به این فکر میکردم که توتموم این مدت ما همیشه قربانی تصمیمات وتوقعاتشون بودیم احساس بدی بهم دست می داد.بازیچه بودن اونم وقتی که انتظار داری برای زندگیت خودت تصمیم گیرنده باشی،آسون نیست.
ـ اونا با حرفای ما قانع نمی شن.
ـ ناامید نباش.
بغض کردم.
ـ توروخدا بیا برگردیم.
واکنش من، محمد رو هم ناراحت کرد.نفس عمیقی کشید ومشت آرومی رو زانوش کوبید.
ـ امان از دست اینا.به خدا گاهی دلم می خواد دستتو بگیرم وبریم جایی که نتونن پیدامون کنن.
بی اختیار آه کشیدم.
ـ ای کاش می شد.
دست سردمو گرفت ورو پاش گذاشت وبا محبت نگام کرد.
ـ واقعا دلت می خواد بریم؟
برگشتم ویه چند لحظه عمیقا بهش خیره موندم.مردد بودم از اینکه داره باهام شوخی میکنه یا جدی این حرفو می زنه.به چشمای گرد شده وسکوت غیر عادیم خندید.
ـ فکر میکنی نمی تونیم از دستشون در بریم؟
ـ فرار کردن بی فایده ست.لااقل باید حرفامون رو بهشون بزنیم.
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:خب حرفامون رو می زنیم وبعد فرار می کنیم چطوره؟می ریم جایی که بعد اینهمه مدت کمی آرامش داشته باشیم.جایی که هم ما از دیگرون بی خبر باشیم وهم اونا از ما.
ـ کجا؟!
جلوی خونه ی محمود نگه داشت و گفت:وایسا به موقعش همه چیز رو برات توضیح می دم.

امروز هم یه سر به خونه ی بابا اینا زدیم.می دونستم کسی اونجا قلبا بابت این رفت وآمد خوشحال نیست.حرفایی که پشت سرمون زده شده هنوزم به قوت خودش پابرجاست و مامان برای اینکه جلوی یه مشت ، زنِ دهن بین مجبوره نقش بازی کنه وخودشو صمیمی نشون بده،راضی به نظر نمی رسه.
ناراحت بودم از اینکه حس کنم دیگرون دارن تحملم می کنن،از اینکه دیگه جایی بینشون ندارم.اونم به خاطر ازدواج با کسی که خودشون خواستن ومن فقط تسلیم شدم.همین مامان بارها وبارها نشست وتو گوشم خوند لگد به بختم نزنم و جواب مثبت بدم.یا بابا با اون چک وچونه زدن سر مهریه منو کوچیک کرد تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
واسه همین دیگه نمی خواستم تحت تاثیر احساساتم تصمیم بگیرم.چراباید زندگی من طعمه ی لج ولجبازی و دشمنی دوطرف قرار می گرفت؟
آقا محمود درو به رومون باز کرد.راستش یه جورایی از حضورش تو خونه،اونم این موقع از روز تعجب کردم.
ـ سلام بفرمایین.
کناررفت تا بریم تو.محمد با کمی مکث پشت سرم وارد شد وپرسید.
ـ خبری شده؟!
انگار اونم جو سنگینی رو که جریان داشت،حس کرده بود.آقا محمود نگاه گذرایی به در هال انداخت و دوباره به سمت ما برگشت.
ـ آقا اینا اینجا هستن.
محمد سرجاش میخ شد وسریع جلو من سنگر گرفت.
ـ شما که بهشون چیزی نگفتی داداش؟
با تاسف سرتکان داد.
ـ نیاز به گفتن نبود.خودتم می دونی آقا خیلی راحت می تونه بفهمه تو این چندروز کجا موندی.ازدستت شاکیه.بدجوری هم شاکیه.بهتره با هم حرف بزنین بلکه این کدورت ها رفع شه.
ـ شما خودتم می دونی این مسئله با حرف زدن حل نمی شه.من نمی خوام اونا به همسرم توهین کنن.
آقا محمود نگاه کلافش رو از اون گرفت وبه من دوخت.
ـ ازشون قول گرفتم تو خونه ی من به کسی توهین نشه.
انگار اینوداشت به من می گفت تا به واسطه ی اطمینانش، محمد رو راضی کنم که بذاره پدر ومادرش حرفاشون رو بزنن.راستش خودمم از این فرار کردن ها خسته بودم.دلم می خواست واسه یه بارم شده رودر رو بشینم و سنگامو باهاشون وا بکنم.من که آب از سرم گذشته بود حالا چه یه وجب چه صد وجب.کم تو این مدت توهین نشنیده بودم که نگران بیشتر از اینم باشم.چه آقا محمود اطمینان می داد،چه نمی داد.
با ورودمون به خونه،مینا نگران ودلواپس به استقبالمون اومد.نگام به پشت سرش یعنی جایی که جهانگیر خان وپوران رو یه مبل دونفره نشسته بودن وبرافروخته وعصبانی چشمشون به مسیر اومدنمون بود،خیره شد.
محمد به محض ورود،خیلی سرد ومردد سلام کرد.اونقدر هیجان زده ومضطرب بودم که نفهمیدم اونا جوابشو دادن یا نه.
مینا تعارف کرد بریم بشینیم اما من واسه به جا آوردن رسم ادب جلو رفتم تا صورتشون رو ببوسم که هر دو با اکراه خودشونو عقب کشیدن.با ناراحتی برگشتم و نگام به دستای از خشم مشت شده ی محمد گره خورد.دروغ چرا،راستش یه لحظه دلم برای اینهمه تحقیر شدن در عین مظلومیت و بی گناهیم،سوخت اما واسه اینکه محمد رو بیشتر از این ناراحت نکنم،به لبام کش وقوسی دادم وبه اصطلاح لبخند زدم.
هنوز سرجامون ننشسته بودیم که جهانگیر خان شروع کرد.
ـ هرچقدرمنتظر موندیم دیدیم آقا محمد، پدر ومادرش رو قابل ندونست بیاد ویه سربهشون بزنه.واسه همین ما خدمتشون رسیدیم برای عرض ارادت.
محمد سرخ شد وسرشو پایین انداخت.
ـ شرمنده یکم این دو روزه سرم شلوغ بود.تصمیم داشتم همین امشب بیام.
جهانگیر خان جوابی نداد.مینا با یه سینی چای از راه رسید وبه همه تعارف کرد.به محض نشستنش پوران گفت:آدم عمری خون دل بخوره و بچه بزرگ کنه،اونوقت اینجوری مزدش رو بذارن کف دستش.
محمد رنجیده پرسید.
ـ مگه چه خطایی ازم سرزده؟چه گناهی کردم؟اینکه دوباره به همسرم رجوع کردم اشتباهه؟مامان شما که نمازت قضا نمی شه وبه این چیزا معتقدی چرا؟شما که یه جوری تربیتم کردی دست ازپا خطا نکنم و همیشه و همیشه خدارو در نظر داشتم باشم چرا؟
جهانگیر خان بهش توپید.
ـ اتفاقا این "چرا" رو ما هم از تو داریم.چرا وقتی طلاقش دادی ومهریه شو تموم وکمال پرداختی دوباره برش گردوندی و حرف مارو عین تف سربالا کردی؟
ـ کدوم حرف؟همونی که یه مشت تهمت وتوهین از طرف کسی بود که تیشه به ریشه ی زندگی ما زده؟بازما جوون وبی تجربه بودیم گول خوردیم.شما چرا خام حرفاش شدین؟هیچ از خودتون پرسیدین چرا یه خاله اینجوری کمر همت به نابودی زندگی خواهرزادش بسته؟آیلین عروستون بود،عضوی از این خونواده بود.چطور حاضر شدین آبروش رو به همین آسونی بریزین.از خدا نترسیدین؟
پوران عصبی نگاهشو بهم دوخت.
ـ از این دختر هیچ کدوم اون حرفا بعید نبود.تورو با همین موش شدن وسربه زیر انداختن اسیرخودش کرده.
اگه من همون آیلین چندماه پیش بودم،الان عصبی تر از خود پوران بهش می توپیدم اما اونقدر حوادث این چند وقت اخیردل نازکم کرده بود که بلافاصله بغض کردم و اشک توچشمام جمع شد.
ـ چرا اینجوری میگین پوران خانوم؟من که زیر پاش ننشستم یا براش دعوت نامه نفرستادم که بیاد خواستگاریم.خودتونم اومدین و بردیدن ودوختین.از اون ور هم خونوادم مجبورم کردن تنم کنم.نمی گم این تصمیم اشتباه بوده یا خیر وصلاحم تو این ازدواج نبود اما حق من نیست این تهمت ها رو بشنوم.نمی خوام خودمو بی گناه نشون بدم.نه منم کم تو زندگی مون اشتباه نداشتم.خیلی هم محمد رو اذیت کردم. اما خدای من شاهده که حتی تا اون لحظه ی آخرنخواستم ازش جدا شم.وقتی که دیدم اون دیگه منو نمی خواد قبول کردم.

دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و نگام چندثانیه ای رو محمد مکث کرد وباز به طرف مادرش برگشتم.
ـ ازش متنفر شدم.چون اون منو نادیده گرفت و به خاطر تصمیمش پدر ومادرم طردم کردن.گفتم رو پام می مونم و تموم اون تهمت ها وتوهین ها رو به جون می خرم اما دیگه برای ادامه ی این زندگی خودمو کوچیک نمی کنم.از اون مهریه حالم بهم می خورد.فکر نمی کنم نه شما ونه عروساتون ونه تموم زن های فامیل تون هیچ کدوم بابتش اینهمه تحقیر شده باشه که من شدم.اما بهش احتیاج داشتم و خدا می دونه که چقدر بابت این احتیاج خودمو ملامت کردم.
محمد اعتراض کرد.
ـ اون چندتا سکه مهریه ی واقعی تو نبود.من مهرت رو ندادم واصلا نمی دونم یه روزی می تونم این مهر رو بدم یا نه.اون پولی که بهت دادم فقط یه جبران مادی بابت تصمیم احمقانه ام بود.نمی تونستم،غیرت ایلیاتیم قبول نمی کرد زنم رو تو اون شهر غریب بی هیچ پشتوانه ای رها کنم.
ته دلم گرم شد با همین چندتا جمله ی کوتاه و نگاه معترض محمد.هرکسی هم جای من بود و اون روی بی تفاوت وسردش رو نسبت به خودش جلوی پدر ومادرش می دید،قطعا از اینهمه حمایت ذوق می کرد.
به طرف پوران برگشتم وبا تاکید گفتم:من نمی خواستم دوباره به زندگی محمد برگردم.نمی خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که منو نمی خوان.مطمئن نبودم بتونم بازم اتفاقات این یه سال اخیر رو تحمل کنم اما...محمد باهام کاری کرد که دیگه نتونم از این زندگی بگذرم.نمی گم یهو صد وهشتاد درجه تغییر کرد نه اما،بهم نشون داد اگه این باهم بودن رو بخوام خیلی چیزا می تونه تغییر کنه.منو تو اون خونه به هرطریقی که بود نگهداشت و کاری کرد که نظرمو عوض کنم.حالام با اینکه می دونم شما منو نمی خواین وعروس خودتون نمی دونین اما من وپسرتون همدیگه رو می خوایم و نمی تونیم از هم جداشیم.
زدن این حرفا جلوی پدرشوهر ومادرشوهری که چشم دیدنت رو ندارن عین فاجعه ست وجسارت زیادی می خواد اما من نمی خواستم کوتاه بیام.همونطور که محمد نمی خواست.
همینم جهانگیر خان رو آتیشی کرد.
ـ عروسی که حرمت هارو نگه نداره و خیلی راحت بذاره وبره،تازه مهریه شو هم بگیره دیگه نمی تونه عروس این خونواده باشه.
اینو به محمد گفت واون بلافاصله جواب داد.
ـ منظورتون از این حرفا چیه آقا؟یعنی می گین بازم طلاقش بدم؟!
رو به مادرش ادامه داد.
ـ شما که خواسته ی من براتون اهمیت داشت وطاقت دیدن غم منو نداشتین چرا چیزی نمی گین؟می خواین عذاب بکشم؟مث تموم این هشت سال گذشته؟
پوران نگاهشو از پسرش دزدید.
ـ بهتره خودت رو بی دلیل خسته نکنی.هرچقدرم که بگی باز بی فایده ست.این دختر هیچ وقت به چشمم عروسم نبوده،هیچ وقتم نمی شه.
سعی کردم اشکی که توچشمم حلقه زد رو پس بزنم.
ـ چرا؟!!چون می خواستین خواهرزاده تون با محمد ازدواج کنه؟
ـ من نینا رو همیشه عروس خودم می دونستم.تو باعث شدی ازدواجشون سرنگیره.
دلم از این همه بی پروایی تو خورد کردنم، به درد اومد.
ـ هیچ از خودتون پرسیدین نینا یا محمد هم اینو می خوان؟یعنی اگه جواب نینا منفی بود،شما با ازدواج ما مخالفتی نداشتی؟یا نه قضیه مربوط به همون کینه ی قدیمیه که از تیره ی ما دارین.
پوران از جاش بلند شد.
ـ مادربزرگم همیشه از تیره وطایفه ی شما متنفر بود.وقتی شوهرش فوت کرد و اونا فقط با دادن دخترش اونو از اوبه ی پدرشوهرش بیرون کردن و داغ دیدن پسرش رو به دلش گذاشتن هرگز روی خوش زندگی رو ندید.مادرم و بقیه ی خونواده ام واسه خاطر همین قضیه هیچ وقت دلشون رو با تیره وطایفه تون صاف نکردن.تازه کدورت ها وقتی بیشتر شد که شنیدیم داییم که پیش خونواده ی پدریش زندگی می کرد خیلی ناغافل فوت کرده.واسه همین ما هیچوقت نتونستیم اونا رو ببخشیم.هرگزم نمی بخشیم اما مخالفت من به خاطر اون کینه ی قدیمی یا قضیه ی نینا نیست.همش به خاطر برادرت رهی واون عذابی هست که هشت ساله پسرم رو ازم گرفته.عذابی که اون با حرفاش به جون محمدم انداخته واینجوری اونو آواره ی اینجا واونجا کرده.شک داشتم پشت این تصمیم عجولانه ی محمد واسه ازدواج دوباره تون قضیه ی گروکشی نباشه اما وقتی به گوشم رسید نرگس با رهی ازدواج کرده دیگه همه چیز برام روشن شد.
ـ مامان این حرفا چیه که می زنی؟کدوم گروکشی؟
با چشمایی از تعجب گرده شده بهشون زل زده بودم و از اینکه نمی تونستم سردربیارم قضیه از چه قراره داشتم دیوونه می شدم.
جهانگیر خان که سرگردونیم رو دید، پوزخند زد و گفت:خب مث اینکه باید کم کم همه چیز رو برای زنت روشن کنی محمد خان.
محمد عصبی و تند نفس می کشید.
ـ من همه چیز رو بهش می گم.از همون اولم می خواستم بگم منتها رهی قسمم داده بود که حرفی نزنم.همین سکوت وعذاب وجدانم بابتش،زندگیم رو بهم ریخت و باعث شد نتونم جمع وجورش کنم.همه از هر طرف بهم فشارآوردین و منو عاصی کردین.منی که دلم می خواست بعد مدتها یه نفس راحت بکشم واز زندگیم لذت ببرم...ولی اینو بدونین که حتی با گفتن حقیقت هم من ازش نمی گذرم.
پوزخند جهانگیر خان پررنگ شد.
ـ این زن چی؟اونم ازت نمیگذره؟!
محمد دستاشو رو زانوهاش مشت کرد و نگاهشو به فرش زیر پاش دوخت.
ـ پدرمی،بزرگی ومحترمی اما با همه ی این حرفا دیگه حاضر نیستم طلاقش بدم.حتی اگه خودش بخواد.
جهانگیر خان هم از جاش بلند شد.
ـ پس دور مارو خط بکش.
آقا محمود ومینا هردو با هم اعتراض کردن.
ـ آقا؟!این حرفا چیه؟
محمد حین بلند شدن دستمو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد.اینکارش اونم وقتی که یه زمانی از سر احترام حاضر نبود اسمم رو جلوی پدرو مادرش به زبون بیاره،یه جورایی سنت شکنی بود.
ـ خودتونم می دونین که نمی شه.من هرگز نمی تونم دورتون رو خط بکشم.از آیلینم نمی تونم بگذرم.خواهش میکنم بذارین این کابوس هشت ساله تموم شه و منم یه نفس راحت بکشم.
جهانگیر خان بی توجه به خواسته ی پسرش به سمت دررفت وفریاد زد
ـ آیلین عروس این خونواده نیست.هرگزم نمی شه.

تا نیم ساعت بعد رفتنشونم جو خونه هنوز سنگین بود.هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم و ناراحت بودیم.محمد نگاه کوتاهی به ساعت انداخت و از جاش بلند شد.
ـ می رم نماز بخونم.
آقا محمود که اوضاع روحی اونو خیلی خراب می دید واسه دلداری دادن بهش گفت:
ـ نگران نباش با آقا حرف می زنم.اونا خودشونم می دونن این اصرارها ولج ولجبازی ها بی فایده ست.منتها سرنشکستن غرورشون واینکه اقرار کنن رفتارشون اشتباه بوده چیزی نمی گن.مطمئن باش نمی تونن ازت بگذرن.حتما کوتاه می یان.این قضیه کمی طول می کشه اما نشد نداره.
مینا در ادامه ی حرفاش توضیح داد.
ـ سرقضیه ی فرزانه وحمید مگه اوضاع کمتر از این پیچیده بود؟به خدا آیلین، خانومی به خرج داد بعد اون همه حرفی که پشت سرش زدن،چیزی نگفت.مامان هم اینو می دونه وگرنه بدتر از این برخورد می کرد.
اخمای محمد هنوزم تو هم بود.بدون اینکه حرفی بزنه رفت تا وضو بگیره.منم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق تا براش سجاده پهن کنم.هنوز حرفای پوران مثل پتک تو سرم کوبیده می شد و واژه ی گروکشی بهم دهن کجی می کرد.ناراحت بودم اما می دونستم با ابراز کردنش برای سوالام جوابی پیدا نمی شه.حرف از یه عذاب وجدان هشت ساله بود و من هرچی تو ذهنم دنبال دلیلی براش می گشتم به دربسته می خوردم.
محمد وارد اتاق شد و بادیدن من که کنار جانمازش نشسته بودم،لبخند محوی زد.
ـ دستت درد نکنه خانوم.شما چرا زحمت کشیدی؟
می دونستم خیلی دوست داره با همین چند جمله ی کوتاه جو رو عوض کنه امانمی شد.هرچقدرم که تلاش می کرد من نمی تونستم حرفای پدر ومادرش رو فراموش کنم.پوران چرا از رهی متنفر بود؟جهانگیرخان چرا این لج ولجبازی رو تموم نمی کرد؟
سعی کردم لبخند بزنم اما نشد.می تونستم همین الآن برم واز زبون مینا وآقا محمود حقیقت رو بشنوم ولی دلم می خواست اگه قراره قضاوتی هم بابت عذاب وجدان هشت ساله ی اون واتهام گروکشی پوران داشته باشم،لااقل از زبون خود محمد همه چیز رو بشنوم.
با کمی فاصله کنج اتاق نشستم و به نماز خوندن پر از آرامشش خیره شدم.رو صدای پرجذبه و به خودمطمئنش تمرکز کردم وبه عذاب وجدان هشت سالش فکر کردم.به اینکه دلیل اون همه سردی و بی تفاوتیش می تونه این عذاب باشه؟
می ترسیدم ته تموم حرفایی که محمد قول داد برام روشنشون کنه،فقط سیاهی محض باشه.
محمد برای نماز عشا قامت بست ومن چشمامو بستم وسرمو به دیوار تکیه دادم.اگه نتونم حقیقت رو هضم کنم؟اگه نتونم بابت این عذاب وجدان ببخشمش؟اگه واقعا حرف از گروکشی باشه؟اون گفت از من نمگیذره،من چی؟ میتونم بگذرم یا نه؟
چشمامو که باز کردم داشت نمازش رو سلام می داد.کمی توجام جابه جا شدم وبه دستای مشت شده رو زانوش خیره موندم.به غمی که تو صداش موج می زد دقیق شد وبا خودم فکر کردم تا به حال آیة الکرسی رو با این لحن غمگین نشنیدم.واسه همین نتونستم طاقت بیارم و رو زانوهام قدم برداشتم وبهش نزدیک شدم.دست از خوندن که برداشت،دستمو رودستای مشت شده اش گذاشتم وآروم فشردم.
ـ محمد؟!
چشماشو باز کرد ومنتظر بهم خیره شد.می دونستم نمی تونه حرف بزنه.مردِ من بغض داشت و نمی خواست این بغض رو جلوی من بشکنه.
ـ با من حرف بزن.بذار یکم دلت سبک شه بلکه منم کمی آروم بگیرم.
سعی کرد حجم سنگین رو گلوش رو قورت بده اما بی فایده بود. به سختی زمزمه کرد.
ـ به رهی زنگ می زنم بیاد.گفتنش اونقدرام آسون نیست.
دستمودور گردنش انداختم وخودمو تو بغلش جا کردم.
ـ خودت رو به خاطرش ناراحت نکن.هرچی هم که پیش بیاد من باز کنارت می مونم.

***
13
تو ماشین رهی نشسته بودم و اون منو داشت به دشت مغان می برد.گیج بودم و محض رضای خدا کسی قد سر سوزن کمکم نمی کرد بفهمم قضیه از چه قراره.همه شون روزه ی سکوت گرفته بودن وازم می خواستن که صبوری به خرج بدم.
اما من چطور می تونستم صبور باشم وقتی محمد منو دست رهی سپرده وبا یه تماس صفایی راهی تهران شده بود.چطور می شد بد شنیدن اون خبرهای بد آروم باشم؟
پریسا فخرآور رو شب قبل تو خونش به قتل رسونده بودن وکسی نمی تونست این فرضیه رو رد کنه که کار کامرانیه.ظاهرا سرطان سی وخورده ای ساله ی پریسا خانوم بلاخره از پا درش آورد.
حالا خونه ی ما برای خاله جیران وعمو لطفی امن نبود واز طرفی امکان داشت به یکی از بچه های موسسه آسیب برسه.محمد خودشو درقبال سرنوشت اونا مسئول می دونست واسه همین موندن بیشتر رو جایز ندونست.واز اونجایی که هنوزم بابت تهدیدات کامرانی و درخطر بودنم نگران بود به پیشنهاد صفایی منو به رهی سپرد تا با خیال راحت تری برگرده.
حالا ما تو راه بودیم وبه سمت روستای قزل چای می رفتیم.روستایی که اسمش برام عجیب آشنا بود ومن احساس می کردم این اسم رو لابلای حرفای محمد شنیدم.
ـ بهتره اخماتو واکنی خانوم خانوما.من تورو جای بدی نمی برم.مطمئنم تو هم بعد از دیدن این بهشت حسابی عاشقش می شی.
پوزخندمو ازش پنهون نکردم و نگامو به جاده ی روبروم دوختم که دوطرفش خالی از سکنه اما پوشیده از برف بود.به نظرمی رسید زمین های گندم وجو باشن که زیر این حجم سفید مدفونن واحتمالا تو تابستون این جاده رو با یه مخمل طلایی آذین می دن.
به کوه بدون قله ی جلو روم و روستایی که تک وتوک خونه هاش تو دامنه دیده می شدن،خیره شدم.از درخت های بی برگ وبار حاشیه ی روستا پیدا بود که باید جای سرسبزی باشه.منتها تو بهار وتابستون.
روتپه های اطراف گهگداری دویدن حیوانی توجهم رو جلب میکرد و رهی می گفت خرگوش های صحرایی هستن.سکوت جاده بی دلیل باعث ترسم می شد.مطمئن بودم نمی خوام هرگز این جاده رو تنها وپیاده طی کنم.مخصوصا با حرفایی که رهی از حضورگرگ ها تو روز های برفی ومیون کوچه های روستا زده یود.
دستمو گرفت وفشرد.
ـ چرا اینقدر تو فکری؟
دلخورگفتم:نباید باشم؟اون از محمد که بی هیچ حرفی منو گذاشت ورفت.اینم از تو که یه کلام بهم نمی گی چه خبره؟چرا باید باهات بیام اینجا.
ـ چون جواب تموم سوال هایی که تو سرت چرخ می خوره اینجاست.یه روزی از محمد قول گرفتم که حرفی از گذشته بهت نزنه و حالا فکر می کنم اعتراف درموردش چقدر می تونه سخت باشه.نه من ونه محمد نمی تونیم حقیقت رو اونطوری که بوده برات روشن کنیم.این کارفقط از ایاز خان بر می یاد.
ـ بازم که دارین منو پاس کاری می کنین به یکی دیگه... حالا این ایازخان کیه؟!
ـ بزرگ روستای قزل چای و استاد دانشگاه من ومحمد.مطمئن باش خیلی زود باهاش آشنا می شی.منتها باید یه چیزایی رو از قبل برات توضیح بدم.تو به عنوان عروس ایاز خان وزنِ پسرش پا تو اون روستا می ذاری.اینو یادت نره.

برگشتم وبا بهت نگاش کردم.
ـ هیچ معلومه چی داری می گی؟!محمد از این قضیه خبر داره؟!می دونه داری چیکارمی کنی؟
ـ آروم باش اون همه چیز رو می دونه.
دستمو با حرص از تو دستش بیرون کشیدم و نگامو ازش گرفتم.
ـ حاشا به غیرت جفتتون.
ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر.بذار من حرفمو بزنم.این برای امنیت جونت لازمه.نباید کسی بدونه اینجایی.لااقل تا وقتی که اون کامرانی بی همه چیز دستگیر شه.
بی هوا دست تکان دادم
ـ بس کن تورو خدا.
ـ کسی که همسر خودشو بکشه مطمئن باش راحت از همسر مردی که بانی خیلی از بدبختی هاشه نمیگذره.همه ی اینا به کنار،توباید عروس ایاز خان باشی که بتونی محمد رو درست بشناسی.
حرفاش برام اهمیتی نداشت.عصبی بودم وتواون لحظه فقط دلم می خواست پیش محمد باشم.دیگه مهم نبود تو اون گذشته ی لعنتی چه اتفاقاتی افتاده.من تو همین چند ساعتی که از رفتنش می گذشت عجیب دلتنگش شده بودم.دلخور وعصبانی دستامو تو هم قلاتب کردم وتارسیدن به روستا لام تا کام حرف نزدم.
از کنار چند تا کوچه باغ بلند گذشتیم ودرست تو مرکز روستا رهی داخل یه کوچه ی پهن وعریض پیچید وته کوچه جلوی یه در چوبی نگهداشت.چشمم که به کُلونقدیمی ودیوار های کاهگلی دور حیاطش افتاد بی اختیار ذوق کردم.از قدیم عاشق اینجور خونه ها بودم.شاخه های ترد وشکننده ی آلبالو از روی دیوار عبور کرده و تو کوچه سایه انداخته بودن.دوسه تا تبریزی بلند هم دم در کاشته شده بود که از قطر تنه شون کاملا پیدا بود هشتاد سال به بالا سن دارن.
به دنبال رهی از ماشین پیاده شدم و اون چمدونم رو از صندلی عقب برداشت.درخونه با اشاره ی کوچیکی باز شد وما پا به حیاط سنگفرشش گذاشتیم.در نگاه اول یه حیاط جمع وجور ویه حوض کوچیک گوشه ی دیوار به چشمم اومد که دور شیر آبش رو با کیسه وگونی بسته بودن تا سرما باعث یخ زدگی آب درونش وترکیدن لوله ها نشه.
یه خونه ی ویلاییِ نقلی با دوتا پنجره ی بلند رو به حیاط که شیشه های تمیزش حتی از این فاصله هم برق می زد.یه ایوون طول وعرض دار که با یه پله از حیاط جدا می شد ودرخت گیلاس بزرگی وسط باغچه اش کاشته شده بود.دورتا دور دیوارهای خونه رو هم درخت های آلبالو گرفته بودن.
رهی با علاقه همسرش رو صدا زد.
ـ نرگس بانو؟! کجایی برات مهمون آوردم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همسر رهی لبخند به لب وبا مهربونی به پیشوازم اومد ودستپاچه احوالپرسی کرد.
ـ سلام خوبین؟خوش اومدین.بفرمایین.
نگاه خریدارانه ای به قد وبالای قشنگش انداختم و میخ اون دوتا چال خوشگل رو گونه اش شدم.
رهی به شوخی کنار گوشم زمزمه کرد.
ـ تو هم توشون افتادی؟
زیر لب زمزمه کردم.
ـ این پری دریایی رو از کجا گیر آوردی؟
لبخند محوی رو لبش نشست ودرحالی که راهنماییم می کرد وارد خونه شم،گفت:قضیش مفصله.
نزدیک نرگس شدیم وفرصت نشد چیز دیگه ای بپرسم.اون با محبت بغلم کرد و اومدنم رو خوش آمد گف.
ـ مشتاق دیدار خانوم.رهی از بس تعریفت رو کرده که دل تو دلم نبود ببینمت.
تو رودر وایسی لبخند زدم وبا خجالت گفتم:هردوتون لطف دارین.
وارد خونه شدیم که دو در اتاق تو در تو ویه آشپزخونه و احتمالا ته راهروش هم سرویس بهداشتی بود.هال کوچیکش رو با پشتی های ترکمنی پرکرده وبا یه جفت فرش شش متری دستباف تبریز کفش رو پوشونده بود.دوتا طاقچه ی پهن وعریض دو طرف اتاق قرار داشت که یکیش رو آینه ی عقدش وشمعدون ها ش پرکرده بود وطرف دیگه هم یه چراغ گردسوز قدیمی و چندتا کتاب که به نظرم مربوط به آناتومی بدن انسان بود،به چشمم خورد.
با تعارف رهی نشستم ونگام به تلویزیون کوچیک کنج اتاق که روی یه میز ساده قرار داشت،افتاد.همه چیز خیلی ابتدایی وسرشار از سادگی بود.ته دلم از اینهمه صفا وصمیمیت که تو این خونه وآدم هاش و وسایلش موج می زد،غنج رفت.همه چیز زیادی تمیز وقشنگ و دوست داشتنی بود.
نرگس با شوق کنارم نشست و ذوق زده دستشو به صورتم نزدیک کرد.انگار که بخواد یه عروسک داخل ویترین رو لمس کنه.
ـ وای رهی این خیلی خوشگل تر از عکساشه.
انگار داشت درمورد شخص سومی که حضور نداره حرف می زد.واسه همین خندم گرفته بود و نمی تونستم به این ذوق زدگیش بی توجه باشم.
رهی تحت تاثیر هیجان همسرش به شوخی گفت:آره این برخلاف داداش همیشه جذاب و خوش قیافش زیاد خوش عکس نیست.
نرگس دستمو گرفت و با علاقه فشرد.
ـ خوش به حال محمد.این پسر زیادی خوش شانسه.
نمی دونم چرا بی اختیار سرخ شدم.خب راستش کسی تا به حال جلو رهی با من از این شوخی ها نکرده بود.
ـ چشماشو نگاه کن.چقدر خوش رنگه.
رهی قیافه ی حق به جانبی گرفت.
ـ خب اینو دیگه نمی تونم منکر شم به خودم رفته.تورو خدا یه نگاه به این چشما بنداز.
تند تند ومضحکانه پلک زد و نرگس براش پشت چشم نازک کرد.به خنده افتادم اما نتونستم بی خیال غمی که قلبمو می فشرد شم.از خودم پرسیدم.(من اینجا چیکار می کنم؟چرا یکی نمی گه چه خبره؟)
کلی سوال دیگه هم تو سرم جولان می دادن که من هیچ جوابی براشون نداشتم و اونقدر گیج بودم که حتی واسه پرسیدنش قدمی بر نمی داشتم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدنمون،نرگس سفره ی ناهار رو پهن کرد ودهانم از اینهمه سلیقه و دستپخت بی نظیر باز موند.دیگه واقعا بی طاقت دونستن این بودم که رهی این فرشته رو از کجا پیدا کرده وچرا مامان وبابام با ازدواجشون مخالفت کردن.
واسه همین خیلی بی مقدمه پرسیدم.
ـ نرگس! تو رهی ومحمد رو از کجا می شناسی؟
هردوشون همزمان بااین پرسشم دست از خوردن برداشتن ونگاه گذرایی بهم انداختن.تا نرگس دهان باز کرد که جوابمو بده،رهی گفت:باید ایاز خان دلیلش رو برات توضیح بده.

عصبی با غذای تو بشقابم مشغول بازی شدم ونرگس با ناراحتی سوال کرد.
- اینو دوست نداری؟
دست از فکر کردن کشیدم وسرتکان دادم.
ـ نه ...نه خیلی هم خوشمزه ست.منتها بعضی ندونستن ها طعم خوب این غذا رو به کامم زهر میکنه.
رهی عصبی نفسشو فوت کرد ونرگس که دلخوریم رو بابت بی جواب موندن سوالم حس کرده بود،گفت:
ـ باشه هرچی دلت می خواد بپرس.من تا اونجایی که امکان داره جوابت رو می دم.فقط همونطور که رهی گفت ،بذار دلیل این آشنایی رو خود ایاز خان بهت بگه.
کلافه قاشقم رو تو بشقاب رها کردم و خودمو عقب کشیدم.
ـ پس این ایاز خان کجاست؟چرا باید جواب سوال های من پیش اون باشه؟
نرگس پشتمو نوازش کرد.
ـ چون اون بهتر از همه ی ما می تونه این قضیه رو برات روشن کنه.فعلا تو روستا نیست اما خیلی زود بر میگرده.
ـ من واقعا گیج شدم.مادر محمد یه چیزایی گفته که منو به شک انداخته.همش فکر میکنم ازدواجم با اون از سر نقشه وبا برنامه بوده.
رهی خیلی جدی جواب داد.
ـ اصلا اینطوری نبوده.کسی قرار نیست چیزی رو ازت پنهون کنه.به موقعش همه ی حقیقت رو می فهمی.
ـ پس چرا پوران حرف از گروکشی می زنه؟چرا ازدواج تو ونرگس اون رو به شک انداخته؟اصلا چرا مامان وبابا با ازدواجتون مخالف بودن؟
جفتشون نگاه گذرایی بهم انداختن ونرگس با ناراحتی سرشو پایین انداخت.
ـ چیزی به اسم گروکشی در میون نبوده.مامان وبابات با ازدواج ما مخالف بودن.چون من قبلا یه بار ازدواج کرده بودم،همین.
با دهانی باز به اون که از به زبون آوردن این حرفا حسابی تو خودش فروررفته بود،زل زدم.هیچ فکر نمی کردم قضیه از این قرار باشه.سعی کردم دستشو پس بگیرم.
ـ متاسفم.فکر نمی کردم پرسیدن ازش اینطور ناراحتت کنه.
لبخند غمگینی زد.
ـ مهم نیست به هر حال این چیزی نبود که تو ازش بخوای بی خبر بمونی.تصورم این بود مارال خانوم مادرتون اینارو بهت گفته باشه.
با تاسف سرتکان دادم.نه من برای خونواده ام اونقدرا مهم نبودم که تو جریان اتفاقات حول وحوش زندگی شون قرار بگیرم.
بعد از ناهار،نرگس برام تو اتاق خوابشون که نه تخت دونفره داشت ونه میز آرایش و همه ی زینتش یه کمد چوبی قدیمی وچند دست رختخواب تر وتمیز بود،جایی برای استراحت آماده کرد.اونقدر فشار روحی داشتم که تموم تنم رو خسته کرده بود.واسه همین به محض دراز کشیدن،چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
با صدای صحبت نرگس وزنی که به نظر پیر ومسن بود،چشمامو باز کردم.فضای اتاق تقریبا تاریک شده بود وساعت گوشیم شش عصر رو نشون می داد.به سختی از جام بلند شدم ودستی به موهای آشفته ام کشیدم.
با بازکردن در اتاق،مهمونش هم از درحیاط بیرون رفت و نرگس فوری برگشت تو خونه ولبخند زنان گفت:
ـ بیدار شدی؟
سرتکان دادم وخمیازه ی بلندی کشیدم.
ـ رهی نیست؟
ـ یه چند جا کار داشت رفته بهشون سری بزنه.بیا بشین برات یه عصرونه ی خوشمزه آماده کنم.
دست دراز کردم وکیفمو که کنج اتاق قرار داشت برداشتم وپاکت داروهامو بیرون کشیدم.
ـ نه ممنون.میل ندارم.می شه یه لیوان آب بهم بدی؟
با خوش رویی جواب داد.
ـ چرا نمی شه.وایسا الان برات می یارم.
قرص رو از پوشش جدا کردم وبه دهان بردم.
ـ مهمون داشتی؟
از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت: مادربزرگم بود.برام شیر آورده.
برگشت ولیوان رو به دستم داد.جرعه ای ازش خوردم.
ـ چرا زودتر نگفتی.لااقل باهاش آشنا می شدم.
ـ حالا فرصت زیاده.اتفاقا ننه سوره هم خیلی دوست داره،ببیندت.
باشنیدن اسم ننه سوره خشکم زد.یاد اون شبی که محمد تصمیم گرفت شام درست کنه افتادم.اون نون وماست خوشمزه.
(ـ اینو کی درست کرده؟
ـ کی می خواستی درست کرده باشه؟معلومه خودم.
ـ خب بابا نزن...ماستش وارداتیه.ساخت روستای قزل چای وصنایع غذایی ننه سوره.)
نرگس که نگاه ماتم رو دید با تردید پرسید.
ـ اتفاقی افتاده آیلین جان؟
به خودم اومدم وسرتکان دادم.
ـ نه...نه چیزی نشده.
نگاهی به گوشیم انداختم وازجام بلند شدم.
ـ از محمد بی خبرم.می رم یه تماس باهاش بگیرم.
دستشو رو شونه ام گذاشت ومانع شد.
ـ نه تو همینجا بمون.من می رم تو آشپزخونه کارهامو انجام بدم ،راحت باش.
زیر لب تشکرکردم وهمزمان با دور شدنش شماره ی محمد رو گرفتم.با خوردن سه تا بوق جواب داد.
ـ سلام آیلین خانومِ خودم.خوبی؟
آه کشیدم.
ـ سلام.باید باشم؟
ـ اینجوری نگو دیگه.باور کن مجبور شدم.
ـ رسیدی؟
یه چند لحظه مکث کرد.احساس کردم تو آسانسوره.
ـ آره تازه همین الان رسیدم.
ـ مواظب خودت باش.نذار نگرانت بمونم.
ـ روجفت چشمام.راستی تو چه خبر؟بهت خوش میگذره؟ با نرگس آشنا شدی؟
نمیدونم چرا اینقدر نسبت به دلیل آشنایی محمد و نرگس که حالا زن داداشم بود،حساس شده بودم.واسه همین با طعنه جواب دادم.
ـ نه به اندازه ی شما.
خندید،مثل همیشه آروم ونرم.
ـ اینقدر فکرای بیهوده نکن.تو یه چشم بهم بذاری من اونجام واونوقت همه چیز رو برات تعریف می کنم.
ـ اما آخه...
نفس حبس شده تو سینه ام رو فوت کردم.
ـ اینجا همه چیز خیلی خوبه.رهی ونرگس هم باهام عالی برخورد می کنن ولی من معذبم محمد.نمیشه یکم زودتر بیای؟
کمی فکر کرد و گفت:
ـ اگه اینجوریه،خب به رهی بگو کلید خونه باغ عروس ایاز خان رو بده تا بری اونجا.فکر می کنم بهترم باشه.نظرت چیه؟
با یادآوری این موضوع که من با عنوان عروس ایاز خان پامو تو این روستا گذاشتم،حسابی جوش آوردم.
ـ عروس ایازخان؟ببینم این بنده خدا خبرداره شما منو جاش قالب کردین؟
باز خندید.اینبار بی خیال وشاد.
ـ آره خانومم خبر داره.واسه یه بارم شده رو حرفم حساب کن و نگران نباش.
با بغض زمزمه کردم.
ـ باشه فقط تور خدا زود برگرد.
صدای گرم ومهربونش تپش قلبم رو بی اراده بالا برد.
ـ آخ اگه بدونی الآن چقدر دلم می خواست اونجا باشم،با این حرفا تو دلم آتیش به پا نمی کردی.

با لبخندی که نمی تونستم از رو لبم پاکش کنم،تماس رو قطع کردم.از جام بلند شدم و بعد پوشیدن پالتوم،رفتم تو حیاط کمی قدم بزنم.با باز کردن درهال چندتا گنجشک که به بهونه ی پیدا کردن غذا رو برف های تو باغچه نشسته بودن،پرگرفتن و واسه چند لحظه سکوت حیاط رو شکستن.آفتاب بی رمق وکم جون اسفندماه داشت غروب می کرد وپشت کوه قزل چای پنهون می شد.
صدای پارس چند سگ و گهگداری هم عبور ماشینی به گوش می رسید.
ـ اینجایی؟!
به طرف نرگس چرخیدم و به بخاری که از دهانش خارج شده بود،زل زدم.
ـ اومدم کمی هوا بخورم.
ـ محمد حالش خوب بود؟
باز اون حس لعنتی باعث شد تو جواب دادن مکث کنم.
ـ...آره خوب بود.
ـ خدارو شکر.بهتره زیاد بیرون نمونی.سرمامی خوری.
ـ رهی کی می یاد؟
یه نگاه به ساعت مچیش انداخت و سرتکان داد.
ـ کارش زیاد طول نمی کشه.یه ساعت دیگه احتمالا خونه ست.
تحت تاثیر سکوت وخلوتِ اینجا پرسیدم.
ـ صبح تا غروب تو خونه تنهایی،حوصله ات سر نمی ره؟
خندید وباز هم منو اسیر اون دوتا چال رو گونه اش کرد.
ـ ساعت کار رهی که مشخصه.ازصبح تا دو بعداز ظهر.این منم که یکم کارم بی برنامه ست.همش بین روستاها ومحل اسکان ایل تو رفت وآمدم.بااینکه پایگاه ثابت داریم اما گاهی باید برای ویزیت یه بیمار تا اون سر دشت بریم.
متعجب پرسیدم.
ـ تو پزشکی؟!
با لبخند سرتکان داد.به سمتش رفتم.
ـ مگه چند سالته؟
ـ بهم می یاد چند ساله باشم؟
چشمامو ریز کردم و رو صورت ظریف و کوچیکش دقیق شدم.
ـ خیلی داشته باشی،بیست ویک،بیست ودوسالته...همسن خودمی.
دست دور شونه ام انداخت و منو به خودش نزدیک کرد.
ـ نه عزیزم من بیست وهشت سالمه.همسن رهی ومحمد هستم.
شگفت زده بهش زل زدم و اون با خنده وادارم کرد تا سرما نخوردم،برم تو.
همونطور که نرگس گفته بود،رهی یه ساعت بعد برگشت وبا دیدنم سربه سرم گذاشت.
ـ چطوری دخترِمنصور خان.
همونطور که نشسته بودم،زانوهامو بغل کردم.
ـ عالی.
اینو با طعنه گفتم و اونم زود گرفت.اما واسه اینکه حواسمو پرت وذهنمو مشغول چیز دیگه ای کنه،گفت:
ـ راستی یه فیلمی هست که باید نشونت بدم.
ـ فیلم؟!
از جاش بلند شد وبه اتاقشون رفت.چند ثانیه ای طول نکشید که با یه دوربین فیلم برداری کوچیک برگشت.
ـ آز آخرین ساعات عمر دده ست.
بی اختیار تو جام جابه جا شدم و اون کنارم نشست.نرگس هم با یه ظرف پشمک لقمه ای و چایی ازمون پذیرایی کرد.
رهی دوربین رو به دستم داد ومن به محض دیدن دده تو اون لباس آبی روشن مخصوص بیمارستان و صورت آب رفته وجسم فوق العاده نحیف وشکننده اش،مات موندم.به یاد ندارم هرگز عیسی خان رو اینطور ضعیف و رنجور دیده باشم.
داشت به زبان ترکی حرف می زد وصداش خش دارتر از همیشه بود.
ـ نمی دونم چند سالم بود اما فکر نمی کنم بیشتر از شش سال داشتم که خشکسالی اومد.همه ی دام هامون یک به یک تلف شدن.صحرا شد بیابون و آب خیلی سخت پیدا می شد.قحطی اومد وطایفه مون رو تار ومارکرد.تا قبل از اون،مغانلو ها بزرگترین طایفه ی ایل ودشت مغان بودن،واسه خودشون برو وبیایی داشتن.بهترین ییلاق وقشلاق مال اونا بود.حالام هست اما دیگه اون عزت واعتبار گذشته نیست.طایفه مون از هم پاشیده شد.پدربزرگم از غصه مُرد.عموهام گذاشتن رفتن.یکی اردبیل،یکی تهران،یکی زنجان.پخش شدیم ودیگه هرگز نشد دور هم جمع شیم...
سرفه های خشکش مانع حرف زدنش شد.رهی رفت و یه لیوان آب بهش داد.تو این فاصله هم نرگس دوربین رو به دست گرفته بود.اینو از حرفایی که بینشون رد وبدل می شد،فهمیدم.
ـ بیماری افتاد به جون خیلی ها و اهل تیره وطایفه مث برگ های درخت تو پاییز ریختن.پدرمم اینجوری مُرد.تو همون بچگی وقتی یاد شوکت وبزرگی گذشته و بدبختی الان مون می افتادم،بغض می کردم و دلم می خواست گریه کنم.اما مادرم این اجازه رو بهم نمی داد.ازم قول گرفت هراتفاقی هم که بیفته،دشت رو ترک نکنم و طایفه مون رو هرطور شده کنار هم نگه دارم.من با این هدف همیشه زندگی کردم.هروقت حرفی از طلاق و مهاجرت واختلاف بین طایفه پیش می اومد،سفت وسخت جلوشون می موندم و نمیذاشتم اتفاقی بیفته.سرهمین سرسختی هم باعث مرگ دخترم شدم.وقتی فرخنده بهم التماس می کرد اونو از زیردست اون مردک رذل نجات بدم،من فقط به طایفه مون فکر میکردم.به اینکه هیچ کس حق نداره با گرفتن طلاق باعث برهم زدن این صلح وآرامش بین خونواده ها شه.آخرشم دخترم دق کرد وپسرام سر کدورتی که بابت مرگ خواهرشون ازم به دل گرفتن،ایل رو ترک کردن.من اما هرگز کوتاه نیومدم و قبول نکردم دارم اشتباه می کنم.همین خودخواهیم هم آخر به بچه هام ضربه زد.وقتی سرقضیه ی طلاق طرلان کوتاه نیومدم واز شوهرش حمایت کردم،به خیال خودم می خواستم زندگی شون رو اینجوری حفظ کنم اما کینه ای که اون دختر از من به دل گرفت، آتیش به زندگی نوه ام انداخت.
به اینجای حرفش که رسید مثل بچه ها زد زیر گریه وباعث شد منم بغض کنم و اشک،تصویر پیرمرد از غم مچاله شده رو محو وبه جاش همون پسر بچه ی شش ساله ای رو بنشونه که یه روزی بزرگترین آرزوش از هم نپاشیدن طایفه بوده.
ـ آیلین حلالم کن.من نمی خواستم با تو این کار رو بکنم دخترم.
همراه با هق هقش،گریه کردم و تو دلم گفتم:«حلالت کردم دده.»
رهی منو تو بغلش گرفت وسعی کرد آرومم کنه.
از وقتی که فیلم رو دیده بودم،افسردگی باز به سراغم اومده بود و هرکاری می کردم نمی تونستم دربرابر خوشمزه گی های رهی وشیطنت هاش لبخند بزنم.واسه اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم،بلند شدم وبرای کمک به نرگس رفتم تو آشپزخونه.
بوی خوش آش دوغ و باسدیرما پلو(چلو گوشت مخصوص اون منطقه) هوش از سرآدم می برد.
ـ امـــــــــــم چه کردی دختر.ببینم قراره تا موقعی که من اینجا باشم تو آشپزخونه و سرسفره ت از این غذاها باشه؟نکنه می خواین با اضافه وزن و چاقی مفرط منو تحویل شوهرم بدین؟
ریز وبا نمک خندید.
ـ نه بابا این فقط تبلیغ روز اول اقامت اینجاست.از فردا دیگه از این خبرها نیست.
نگاهی به وسایل ابتدایی آشپزخونه ی تنگ وباریکش انداختم وبی مقدمه پرسیدم.
- شما ازلحاظ مالی تو مضیقه این که اینجا زندگی می کنین؟
بدون اینکه از سوالم ناراحت ودلخور شه،با خوش رویی جواب داد.
ـ حتما به خاطر سادگی و امکانات کمش می گی آره؟خب ومن ورهی از همون اولش دنبال همچین چیزی بودیم.حتما چون اون یه کارمند بانکه ومنم پزشکم لابد باید تو شهر و یه خونه با امکانات عالی زندگی می کردیم اما ما اینو نمی خواستیم.من هیچ وقت به داشتن یه مطب توشهر و کار کسل کننده ی ویزیت مریض هام تو فضای بسته ی اون چهار دیواری راضی نمی شم.اینو رهی هم می دونه.عشق وهیجانی که تو کارامداد صحرایی هست،تو شهر وتو مطب نیست.برادرتم عادت کرده.تازه تو خود همین روستا یا میون ایل کارهای زیادی برای انجام دادن داره.واسه همین نمی تونیم از اینجا دور بمونیم.
با تحسین بهش خیره شدم وزیر لب اعتراف کردم.
ـ خوشبختی واقعی همینه.اینکه بتونی بدون قید وبندی بر اساس خواسته ها وآرزوهات زندگی کنی.

سفره ی شام رو که پهن کردیم،یهو یاد پیشنهاد محمد افتادم.واسه همین رو به جفتشون کردم وگفتم:
ـ موندن من اینجا درست نیست.به هرحال شما باید برگردین سر کارتون و نمی تونین درآن واحد حواستون به منم باشه.از طرفی اگه اینو جسارت ندونین باید بگم می خوام این چند مدت رو تنها باشم.لااقل تا وقتی که محمد برگرده.
رهی با حرص پرسید.
- ببخشید اونوقت قراره دور از ما کجا زندگی کنین؟
زیر چشمی نگاش کردم وبا تردید گفتم:
ـ خونه باغ عروس ایاز خان.محمد می گفت می تونم اونجا زندگی کنم.ظاهرا کلیدشم پیش توئه.
عصبی صداشو بالا برد.
ـ محمد بی جا کرده با تو.
نرگس اعتراض کرد اما اون کوتاه نیومد.
ـ موندن یه زن تنها تو خونه باغ به صلاح نیست.
از رو نرفتم وخیلی رک جواب دادم.
ـ اگه به صلاحم نبود محمد همچین چیزی رو پیشنهاد نمی داد.
رهی کلافه دستی تو موهاش فرور برد و زیر لب واسه آروم شدنش ذکرگفت.
نرگس یه کاسه آش به دستم داد و واسه ختم این قائله خواست فعلا صحبت در این مورد رو به یه وقت دیگه محول کنیم.
***
12
اما بلاخره کوتاه اومد.رهی می دونست محاله آیلین چیزی رو بخواد وبدست نیاره.حالا هم با کلی اخم وتخم همراهم شده بود تا اون خونه باغ رو نشونم بده.نرگس با رفتن وتنها موندنم موافق نبود ولی درنهایت سکوت کرد وبرای خواستم احترام قائل شد.
از مرکز روستا به سمت ورودیش رفتیم و تو اولین کوچه باغ سمت چپ جاده پیچیدیم.آب شدن تقریبی برف،زمین رو گل آلود وراه رفتنمون رو سخت کرده بود.جلوی یه در طوسی خیلی بزرگ ایستادیم و رهی با کلید در رو باز کرد.راستش از همین اول،حسابی توی ذوقم خورد.انتظار داشتم با یه خونه درست شبیه خونه ی اونا روبرو شم اما این یکی از دیوارهای بلوک چین ونمای سنگیش کاملا پیدا بود تازه ساخت هست.شاید فقط کوچیک بودنش با خونه ی رهی ونرگس تشابه داشت.
یه ویلای ییلاقی نقلی وسط یه باغ بزرگ که درخت های تنومند گلابیش یه فضای جنگلی بهش داده بودن. چندتایی درخت زرد آلوی قدیمی ویکی دوتا درخت سیب که به نظر می رسید همینجوری و غیر اصولی کاشته شده هم،تو باغ به چشم می اومد.ته باغ وکنار دیوارش هم درخت آلبالو کاشته بودن.
خونه با سه پله به یه ایوون تقریبا عریض منتهی می شد.رهی با نارضایتی کلیدها رو کف دستم گذاشت وهمگام با قدم های کنجکاو و هیجان زده ام از پله ها بالا اومد.
ـ هیچ خوش ندارم تورو اینجا تنها بذارم اما به دو دلیل اینکار رو می کنم.یکی اینکه می دونم مرغ تو ومحمد یه پا بیشتر نداره.هرچی هم که بگم باز کارخودتون رو می کنین.دیگه اینکه خوشبختانه این روستا امنیت داره وکسی به خودش اجازه نمی ده به عروس ایاز خان اهانتی کنه.
کلیدها رو تو دستم چرخوندم تا کلید درهال رو پیدا کنم.
ـ خیلی دلم می خواد این ایاز خان رو از نزدیک ببینم.
ـ حالا می بینیش.معمولا آخر هفته ها کلاس نداره،برمی گرده روستا.
یاد حرفای محمد واستادی که تغییرات مثبتش رو مدیون اون می دونست افتادم.به نظرم بیراه نمی اومد اگه این استاد همون شخص موردنظر باشه.
ـ محمد هم اینجا زیاد رفت وآمد می کرد؟!
رهی کفشاش رو درآورد وپشت سرم وارد شد.
ـ قبل ازدواج که مدام اینجا بود.بعدشم اگه یادت باشه هربار که باهاش می اومدی من ومحمد حتما یه سفر به دشت مغان داشتیم.مقصدمونم همین روستا بود.
نگاهی به دورتا دور نشیمن مربع شکلش انداختم.سمت راست نزدیک پنجره یه شومینه ی سنگی کار گذاشته شده بود و کف اتاق علاوه بر موکت با فرش و گلیم مفروش شده بود.یه آشپزخونه ی اوپن بزرگ درست روبروم بود که پیشخوان پهن وکوتاهی داشت وظاهرا به عنوان میز ناهار خوری استفاده می شد.دورتا دور نشیمن هم پشتی گذاشته بودن.سمت چپ یه اتاق خواب خیلی بزرگ بود که کمد دیواری بلندی داشت.
سیستم گرمایشی این اتاق یه بخاری نفتی بود که منو یاد اوبه و آلاچیق دده تو فصل زمستون می انداخت.البته کوچیکتر که بودم حتی بخاری هیزمی هم دیده بودم.آخ که چقدر شنیدن ترق وتروق سوختن چوب های خشک تو آتیش وبوی دلپذیرش و روشنایی چشم نوازش برام دلنشین بود.
این اتاق رو هم خیلی ساده آراسته بودن و من ته قلبم از این اتفاق خوشحال بودم.راستش دلم میخواست یه جورایی زندگی نرگس رو به طور مستقل تجربه کنم. وحالا می دیدم این امکان چقدر زود برام فراهم شده.
از اتاق اومدم بیرون ودری که به سرویس بهداشتی منتهی می شد رو باز کردم.خونه تازه ساخت و همه چیز زیادی تمیز ودست نخورده بود.
ـ این عروس ایاز خان اینجا نمی یاد؟
رهی سرشو از تو یخچال بیرون آورد و درحالی که خرید های مورد نیازم رو جا به جا می کرد،گفت:
ـ تا حالا که قسمتش نبوده بیاد.
با شگفتی زمزمه کردم.
ـ پس کی این خونه رو چیده؟
یه شیشه مربای به برداشت و توقفسه ی یخچال گذاشت.
ـ شوهرش.
از این جواب بی اختیار لرزیدم و احساس معذب بودن کردم.
ـ وای کاش نمی اومدیم اینجا.شاید شوهرش دوست نداشته باشه.
چپ چپ نگام کرد.
ـ تازه الآن به فکر افتادی؟لازم نکرده نگران باشی.شوهرش اونقدرام آدم بدی نیست.
نگاهی به قاب عکس مردجوونی که رو شومینه قرار داشت،انداختم وچندقدمی بهش نزدیک شدم.دستی به حاشیه ی قاب کشیدم وپرسیدم.
ـ این کیه؟
رهی به طرفم چرخید وبا کمی مکث جواب داد.
ـ ارسلان پسر ایاز خان.
یه جوون خوش قیافه و جذاب به چشمم می اومد.البته ناگفته نمونه که به جورایی مثبت هم می زد.پس صاحب این خونه،این مرد درون قاب بود.
ـ پس چرا عکسی از خانومش اینجا نیست؟
رهی کلافه نفسشو فوت کرد.انگار که از دادن جواب سوالام معذب بود.
ـ تو چرا اینقدر کنجکاوی به خرج می دی؟گفتم که همه چیز رو سرفرصت می فهمی.
با اینکه جوابش توی ذوقم زد اما به روی خودم نیاوردم ویکساعت بعد که با کلی توصیه وسفارش تنهام گذاشت ورفت،تصمیم گرفتم خودم دنبال جواب سوالام بگردم ودیگه منت رهی رونکشم.
بعد جابه جا کردن وسایلم از اتاق بیرون اومدم وبا دیدن هیزم های خورده شده ی کنار شومینه سریع آتیش رو روشن کردم.فضای خونه زیادی سرد بودوبا این وضعیت نمی تونستم شب راحت بخوابم.
کتری کوچیکی رو که تو قفسه ی ظرف ها قرار داشت پر از آب کردم و رو گاز گذاشتم.واسه خودم نسکافه درست کردم و تولیوان سرامیکی بزرگی که تو بوفه ی لیوان ها بود ریختم ودرحین خوردن سری به حیاط زدم.
خونه در اصل یه سوئیت شصت متری جمع وجور بود وچسبیده بهش یه انبار بزرگ ساخته بودن که مخصوص ذخیره کردن هیزم وابزار آلات باغبانی وچندتا ظرف بیست لیتری نفت بود.کنار انبار هم به اتاقک کوچیک قرار داشت که تو نگاه اول دلیل ساختش برام عجیب وبی مورد اومد اما وقتی درش رو باز کردم وبا یه تنور تازه ساخت روبرو شدم،بی اختیار لبخند رو لبم نشست.

اونقدر سکوت خونه باغ سنگین بود که تا ساعت یازده خوابیدم.موقعی هم چشم باز کردم که بخاری به خاطر نداشتن نفت خاموش شده بود و من احساس سرما می کردم.
از جام بلند شدم ویه پتوی نازک رو شونه هام انداختم.رفتم صورتمو بشورم.آب خیلی سرد وفشارش هم فوق العاده کم بود.طوری که به مرور همون باریکه آبی که از شیر می اومدهم،قطع شد.برای خودم چایی دم کردم وصبحونه خوردم.
رفتم تو باغ کمی قدم بزنم اما خیلی زود خسته شدم.روپله های منتهی به ایوون نشستم و گوشیم رواز تو جیبم درآوردم.بی اختیار یاد هانا افتادم واینکه الآن هفت روزی می شه که از مرگ لاوین گذشته،با بغض شماره شوگرفتم.نمی دونستم باید بهش چی بگم وبه خاطراین کوتاهیم حسابی خجالت می کشیدم.
صداش که تو گوشی پیچید،اشکام تند تند اومد پایین.
ـ الو آیلین جان؟
هق هق بی صدام رو حس کرد که دیگه حرفی نزد وبه نظرم اومد داره پابه پام گریه می کنه.زبونم نمی چرخید چیزی بگم ومحض رضای خدا کمی دلداریش بدم.انگار لب هامو با غم به هم دوخته بودن.
ـ یه چیزی بگو عزیزم.اینجوری با خودت نکن.
به سختی نالیدم.
ـ هانا جان منو ببخش...رفیق نیمه راه شدم.
صداش می لرزید وپرواضح بود هنوزم گریه می کنه.
ـ این حرفو نزن فدات شم.محمد گفت چه اتفاقی افتاده،آخه چرا یکم به فکر خودت نیستی؟ببین معده ات دوباره خونریزی کرد.
بی توجه به نصیحت هاش زار زدم.
ـ دلم میخواست الان اونجا باشم.کنار تو و آوات...نشد بیام.پدربزرگم فوت کردو...
ـ می دونم.خودت رو به خاطرش اذیت نکن.خدا رحمتش کنه...جات اینجا خیلی خالیه اما شقایق هم هست.واقعا این روزا دوستی رو درحقم تموم کرده.
زیر لب زمزمه کردم.
ـ دستش درد نکنه.
ـ غصه ی منو نخور عزیزکم.این غم کوچیکی نیست اما...دارم یاد می گیرم باهاش کنار بیام لااقل به خاطر آوات وگرنه من که...
اینجای صحبتش که رسید با بغض حرفشو خورد.قطرات اشک رو از روی گونه ام پاک کردم وگفتم:
ـ آوات چطوره؟
ـ هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد.می ریزه تو خودش و چیزی نمی گه.خب حرف کمی نیست؛توعرض دوماه همه ی زندگی مون رو جلو چشمامون از دست دادیم.
نگاه مهربون لاوین ودادا گفتن هاش اومد جلو چشمام و اونقدر متاثرم کرد که نفهمیدم بعدش چی گفتیم بهم وچطور خداحافظی کردیم وتماس قطع شد.
بی حال از جام بلند شدم ورفتم تو خونه.هیزم تو شومینه نیم سوز شده بود و گرمای مطبوعی تو فضای نشیمن جریان داشت.کمی نفت روش ریختم وآتیش گُر گرفت وشعله ور شد.
از خیره شدن به اون گرمای دلپذیر دل کندم وبلند شدم ورفتم تو آشپزخونه.باید برای ناهارم چیزی درست می کردم.چندان اشتها نداشتم اما نباید میذاشتم که معده ام خالی بمونه.اینجوری دوباره بیماریم عود می کرد.
دریخچال رو باز کردم وبا فکری مشغول به محتویاتش زل زدم.حوصله نداشتم زیاد وقت روش بذارم.یه تیکه مرغ از قسمت فریزرش درآوردم و گذاشتم بپزه.
تو این فاصله هم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم اما آب باز قطع بود.حسابی کفری شدم.آخه این چه وضعش بود؟باید سردر می آوردم چرا آب قطعه.
سریع لباس پوشیدم وباتوپی پُر از خونه بیرون رفتم.زیبایی کوچه باغ حواسمو پرت کرد وبه کل یادم رفت برای چی از خونه بیرون زدم.بی اراده به سمت جاده ی منتهی به روستا که یکم رو به پایین شیب داشت،راه افتادم.برف های تو جاده رو به کناری زده بودن ودوطرفش کوهی از برف های گل آلود دیده می شد.خوشبختانه چون روز بود وجاده هم تقریبا هموار،رفت وآمد زیاد بود ومی تونستم امیدوار باشم با حیوونی مثل گرگ روبرو نشم اما خب نمی تونم انکار کنم وقتی اون سگ بزرگ گله با بدبینی از کنارم رد شد،چقدر ترسیدم.
سر راهم به زن جوونی برخوردم که بچه ی کوچیکش رو به دوش گرفته بود وتو دستش ظرف مخصوص حمل شیر بود.ازش درمورد قطع شدن آب پرسیدم واون گفت که آب این روستا از یه چاه عمیق تامین می شه وبوسیله یه موتورآب قدیمی بالا کشیده شده و تو منبع ذخیره می شه.احتمالا منبع خالی شده که آب نمی یاد.
ازش آدرس اون چاه آب رو پرسیدم و اون گفت پشت یه اتاقک به اسم موتورخونه ست که اونور رود خونه وبعد پل ساختنش.
مسیری که نشون داده بود ،در پیش گرفتم وبه اون سمت رفتم.بلاخره یکی رو پیدا می کردم که جواب این قطعی بی موقع آب روبده.
به پل که رسیدم،موتور خونه رو از دور دیدم.یادمه دیروز که با رهی ازکنارش می گذشتیم صدای بلند کار کردن موتور آب رو شنیده بودم،منتها اونقدری فکرم مشغول بود که کنجکاوی نشون ندادم.
رفتم جلوی موتور خونه وبا یه دربسته و قفل بزرگی که روش خورده بود،روبرو شدم.بلاتکلیف دستی به کمر زدم وکمی دور وبرم رو نگاه کردم.اون ور پل،پیرمردی روی سکوی جلوی درخونش نشسته بود وداشت سیگار می کشید.ناچار رفتم طرفش وبه ترکی پرسیدم.
ـ پدرجان کی مسئول این موتور خونه ست؟
چشماشو ریز کرد وبی توجه به سوالم پرسید.
ـ مال این روستا نیستی.ببینم مسافری یا مهمان کسی هستی؟
موندم چی بگم.کلافه این پا واون پا کردم ودرنهایت گفتم:
ـ عروس ایاز خانم.
بااین حرفم بلافاصله ازجاش بلند شد.
ـ خوش اومدی عروس خانوم.صفاآوردی.
معذب جواب خوش آمدگوییش رو با لبخند دادم.
ـ ممنون.خب پدرجان نگفتی مسئولش کیه؟
ـ راستش اینجا همه ی کارها رو دوش رحمته.اون ،هم مسئول موتورخونه ست و هم مامور آب وبرق وتلفن و هم متولی مسجد و هم شورای روستا.
با این حرف بی اختیار خنده ام گرفت.این رحمت خان دوشغله هارو هم گذاشته بود تو جیب بغلش.چقدرم که فعال بود.

ـ حالا این آقا رحمت رو میشه کجا پیداش کرد؟
ـ گاوش داره زایمان می کنه.دکتر برده بالای سرش.
نگاه درمونده ام رو به آسمون صاف ونیلی بالای سرم دوختم وسوزسرما باعث شد دیگه اونجا نمونم.ازش آدرس جایی که می تونستم این رحمت خان رو پیدا کنم گرفتم وبه همون سمت رفتم.
درست موقعی رسیدم که گاوش زایمان کرده بود ویه گوساله ی سرتاپا خیس کنارش افتاده بود.اینطور به نظر می رسید که انگار داره از سرما می لرزه.به حدی کوچولو وبامزه بود که یادم رفت برای چی اونجام.
ـ کاری دارین خانوم؟!
اینو رحمت که حدودا چهل وخورده ای سال داشت،پرسید و همراه دامپزشکی که داشت وضعیت گوساله رو چکمیکرد به طرفم چرخید.
مجبور شدم پا به درون اون فضای بدبو بذارم.
ـ آقا رحمت؟!
ـ بله بفرمایین.
همچین لقب عاریتیم زیر دندونم مزه کرده بود که با اعتماد به نفس زیادی گفتم:من عروس ایاز خانم.
با این حرف مثل فنر ازجاش پرید وبه سمتم اومد.
ـ سلام خانوم.حالتون چطوره؟مهندس خوبه؟
"مهندس؟!!"خب این چیزی نبود که من انتظار شنیدنش رو داشته باشم.نکنه پسر ایاز خان مهندسه؟واسه همین خودمو زدم به اون راه.
ـ بله ممنون.اونم خوبه.
هیجان زده ومنتظر نگام کرد و من خیلی جدی پرسیدم.
ـ اومدم بپرسم چرا آب روستا باید اینهمه قطع باشه.مگه شما مسئول اون موتور خونه نیستی؟
تعارف کرد از اونجا بریم بیرون وبه پسرش که تازه وارد شده بود، یه چیزایی رو سفارش کرد.به محض خروج از اون فضای خفه، نفس عمیقی کشیدم و اون بلافاصله گفت:
ـ خب این تقصیر من نیست.مردم آبی که تو منبع جمع می شه رو می ریزن پای درختاشون.
به راه افتادم واون دنبالم اومد.
ـ خب لااقل یه بهونه ای بیارین که باورم شه.تو زمستون وبا وجود این برف وسرما،مردم آب می ریزن پای درختاشون؟!
باخجالت سرشو پایین انداخت وبرای توجیه خودش گفت:
ـ آخه توتابستون این مشکل رو داریم.منم رو اون عادت، همیشه موتور خونه رو روشن می کنم.خب راستش کارها ومسئولیتم کم نیست.بخوام به همه شون برسم،طول می کشه.
اخم کردم.
ـ ولی اون موتور خونه وآب باید جزء اولویت هاتون باشه.به هرحال مردم بهش احتیاج دارن.
ـ حق باشماست خانوم.خدا آقا مهندس رو نگهداره.قول داده برای موتور خونه از این پمپ های آرتیزن تهیه کنه تا دیگه همه چی خودکار باشه ومن هم خلاص شم.بهش قول دادم فعلا با این وضع مدارا کنم تا ببینیم چی میشه.
ابرویی بالا انداختم وبه اون که جلوی درخونه ای وایساد، زل زدم.درحالیکه درو باز می کرد با التماس گفت:
ـ تورو خدا به مهندس چیزی نگین.نمی خوام یه وقت جوری بشه که خیال کنن زیر قولم زدم وشرمنده شم.به خدا اینهمه دلسوزی و توجهش رو که به روستا واهالی می بینم از خودم خجالت می کشم.من با اینهمه مسئولیت باز نصف کارهای آقا مهندس رو نتونستم برای این مردم انجام بدم.
ته دلم گفتم:«آفرین به ایاز خان بااین پسر بزرگ کردنش.این ارسلان خان مث اینکه همه جوره نمونه ست.اون از خونه باغ قشنگی که برای خانومش ساخته،اینم از کارهای خوبی که برای روستاش انجام داده.»
رحمت تعارف کرد برم تو،اما قبول نکردم ومنتظرش موندم.چند دقیقه بعد با مشتی قبض از خونه بیرون اومد.
ـ می بینین تورو خدا.کارم یکی دوتا که نیست.باید همه شون رو با هم انجام بدم.گاهی با خودم می گم کاش خدا یه چهارتا دست دیگه به من می داد که بتونم همه ی کارهامو سرو سامون بدم.
به طرف مرکز روستا رفتیم.
ـ چه نیازی به دستای بیشتر هست.شما می تونین از جوون های روستا استفاده کنین.
ـ ای خانوم دلتون خوشه.اینا تو کارهای کشاورزی و دامداری کمک پدرو مادرشون باشن، شاهکارکردن.
ـ به نظرم ایراد از اونا نیست.این شمایین که بهشون اعتماد ندارین.
شروع کرد به تعریف یکی از کارهای اشتباه پسرش ومن رفتم تو فکر اینکه چطور می تونم از حقیقت ماجرا سردربیارم.
داشتیم از جلوی موتور خونه رد می شدیم که وایسادم.
ـ خب بیاین روشنش کنین.
نگاهی به قبض های تو دستش انداخت وگفت:
ـ آخه من هنوز کلی کار دیگه دارم که باید بهشون برسم.
از دست بی خیالیش عصبانی شدم.
ـ منم که گفتم آب از همه شون مهم تره.
ـ اینجوری تموم برنامه هام بهم می ریزه.نمی تونم به همه ی کارهام برسم.
ـ این دیگه مشکل شماست.آدم با یه دست دوتا هندونه برنمی داره.
ـ میگین چی کار کنم؟فکر می کنین من خوشم می یاد اینهمه کار رو سرم بریزه؟خودتونم که دیدین چطور دکتر و گاوِ تازه زایمان کرده مو به امان خدا رها کردم ودنبالتون اومدم.
دستمو به طرفش دراز کردم.
ـ لطفا کلید اینجارو بدین خودم درستش می کنم.
حالا نه اینکه خیلی هم سر در می آوردم که همچین سفت وسخت جلوش موضع گرفته بودم.
ـ نه خانوم مهندس برای من مسئولیت داره.
ـ اولا من مهندس نیستم،ثانیا روشن کردن اون موتور آب همچین کارسختی هم نیست که بزنم چیزی رودرب وداغون کنم وبراتون دردسر شه.
یه نگاه نا مطمئن بهم انداخت وسرتکان داد.
ـ شرمنده نمی تونم کلید رو بدم.
عصبانی بهش توپیدم.
ـ یعنی چی؟مردم که نمی تونن معطل سرو سامون پیدا کردن کارای شما بمونن.
یه سمند آبی نفتی از رو پل گذشت و کنارمون نگهداشت.ظاهرا توجهشو جلب کرده بود،بحث من واین آقا رحمت که برخلاف اسمش فقط زحمت بود.
یه مرد مسن با موهای جوگندمی وسیبیل های سفید.چهره ی جذاب ودوست داشتنی اما پر صلابتی داشت.
ـ اتفاقی افتاده آقا رحمت؟!
رحمت سریع برگشت وبا دیدن مرد جا خورد.
ـ سلام ایاز خان.
با شنیدن این اسم من بدتر از اون جا خوردم ومیخ مرد توماشین شدم.

رحمت به لکنت افتاد.
- را...راستش عروس...عروس خانوم ازم خواستن...خواستن موتور خونه رو روشن کنم.
ایاز خان لبخند مهربونی زد و گفت:خب چرا اینکارو نکردی؟
قبض هارو بالا گرفت.
ـ باید اینارو پخش کنم...گاومم تازه زاییده،کاردارم...نمی تونم.
ایازخان بدون اینکه حرفی بزنه ماشینش رو کمی جلوتر پارک کرد وپیاده شد وبه سمتمون اومد.قد زیادی بلند وسرشونه های پهنش تو همون نگاه اول باعث می شد آدم خود به خود با دیده ی احترام باهاش برخورد کنه اما این احترام وقتی معنای واقعی به خودش می گرفت که با رفتارش این حس رو قوی تر از همیشه تو وجود آدم پرورش می داد.واسه همین مطمئن بودم لکنت رحمت از سرترس نبوده وبیشتر جنبه ی احترام داشته.
یه یقه اسکی طوسی و روش یه پالتوی مشکی پوشیده بود.
ـ خب اینکه مشکلی نیست.کلید موتور خونه رو بده من راه میندازمش.تو هم برو به کارهای عقب مونده ت برس.
رحمت خودشو عقب کشید.
ـ نه آقا این حرفا چیه.
باخنده گفت:
ـ یعنی کار منو هم قبول نداری؟جلوی عروسم ضایعمون نکن.
هرچی که بهش زل می زدم بازم به یادم نمی اومد این مرد زیادی استثنایی وخاص رو جایی دیده باشم.شاید فقط چشم هاش؛که اونم باچشمایی که از تصویر ارسلان توذهنم بود،مو نمی زد.
رحمت جواب داد.
ـ من غلط بکنم قبول نداشته باشم.
ـ خدا نکنه.حالا کلید رو می دی یا نه؟
بازم تردید به خرج داد.
ـ آخه شما خسته این وتازه از راه رسیدین.لباس هاتونم کثیف می شه.
ایاز خان به شوخی اخم کرد.
ـ داشتیم آقا رحمت؟
بلاخره تسلیم شد وکلید رو به دستش داد.
- باشه من دیگه می رم.فقط جسارته،تا اینجایین قبض هاتون رو هم بدم.
لای برگه های تو دستش گشت ودوتا قبض رو به ایاز خان داد و دوتاش رو هم به طرف من گرفت.
ـ فکرمیکنم اینم باید برای خونه ی شما وآقای مهندس باشه.
ایازخان باز خندید.
ـ ارسلان بفهمه بازم بهش میگی مهندس،حسابی ازخجالتت در می یاد.
رحمت هم خندید ومن با کلی سرخ وسفید شدن قبض هارو گرفتم وبدون اینکه نگاشون کنم،توجیب پالتوم چپوندم.دروغ چرا واقعا روم نمی شد تو چشم ایاز خان زل بزنم وبازم نقش عروسش رو بازی کنم.
با رفتن رحمت،ایاز خان قدمی جلو گذاشت وبا محبت پرسید.
ـ حالت چطوره آیلین خانوم؟اینجارو دوست داری؟
بی اختیار لبم رو گاز گرفتم.
ـ باورکنین من نمی خواستم همچین جسارتی رو بکنم.رهی گفت باید بگم عروس شمام.
باطنزی که توکلامش موج می زد،گفت:
ـ یعنی دوست نداری باشی؟!
ـ این حرفونزنین.شما که خودتون می دونین...
ـ چی رو می دونم؟
اونقدر پدرانه وبا محبت این سوال رو پرسید که به لحظه گیج شدم و توچشماش خیره موندم.ایاز خان واقعا چه چیزی رو می دونست؟
یاد محمد وعذاب وجدانش،حرفای پوران ونرگس ورهی،اون خونه باغ وپسرش ارسلان به یکباره جلو چشمام اومدن ومن بی اختیار زمزمه کردم.
ـ دلیل اینکه باید اینجا باشم.شما می دونین.مگه نه؟
به سمت موتور خونه رفت وقفل در رو باز کرد.
ـ خب اینقدری می دونم که قراره اینبار محمد رو جور دیگه ای بشناسی.
باناباوری بهش نزدیک شدم.
ـ چه جوری؟!
به چشمام که از ترس دودو می زد،لبخند زد.
- نگران نباش،ناامیدت نمی کنه.
رفت تو موتور خونه ومن پشت سرش تو فضای تاریک اونجا قدم گذاشتم.دست دراز کرد وکلید برق رو زد.پالتوش رو از تنش درآورد وبه طرفم گرفت.
ـ جلوی دست وپام رومی گیره.می شه چند لحظه نگهش داری؟
به بخاری که از دهانش خارج شد زل زدم وبا خودم فکرکردم هوا زیادی سرده ونمی شه از این پالتوی گرم به آسونی گذشت اما اون فقط برای اجابت خواسته ی من این سرمای استخون سوز رو ندید گرفته.
رفت سراغ موتور آب ویه نگاه بهش انداخت ودرهمون حال پرسید.
ـ از محمد شنیدم یه فیلم مستند جنجالی ساختی.ببینم قراره این یکی هم تو جشنواره شرکت کنه؟
به دیوار سرد ونمور موتور خونه تکیه دادم.
ـ نمی دونم.فعلا که تحویل حوزه ی هنری دادم تا اونا چه جوابی بهم بدن.
ـ کارت واقعا شجاعانه بود.کمترکسی حاضره تن به این ریسک بده.
بی خیال جواب دادم.
ـ اصولا سرم واسه اینجور دردسر ها دردمی کنه.
خندید.مثل اینکه واقعا براش نمونه ی جالبی بودم.
ـ خبرش رو دارم.بیچاره محمد کم از دستت پیش من گلایه نکرده.آخه دختر چرا اینقدر اذیتش می کنی؟
دستامو تو هم قلاب کردم وطلبکارانه جواب دادم.
ـ ظاهرا منو خیلی خوب می شناسین.
سرشو بلند کرد وبا آرامش گفت:
ـ من پدرشوهر بدی نیستم.دوست دارم از عروسی که قسمت نبوده ببینمش،زیاد بدونم.
تکیه مو از دیوار گرفتم ومات اون آرامش دوست داشتنی شدم.
ـ متوجه منظورتون نمی شم.یعنی من واقعا عروس شمام و محمد...پس جهانگیرخان و پوران چی؟!!

نگاهش کمی جدی شد.
ـ دوست داری محمد رو بشناسی؟
بی اختیار سرتکان دادم و اون موتور آب رو روشن کرد وازجاش بلند شد وبه طرفم اومد.به حدی صدای موتور آب زیاد بود که مجبور شد داد بزنه.
ـ پس سعی کن اون رو از نگاه من ومردم اینجا ببینی.اون موقع هست که می تونی درکش کنی ونیمه ی پنهون شخصیتش رو بشناسی.قدم اول...
مکث کرد وپالتوش رو ازم گرفت:
ـ سعی کن مارو بشناسی.اینکه چه نقشی تو زندگی اون داریم.
کلی سوال توذهنم بود که من جوابی برای هیچ کدومشون نداشتم.
ـ اما آخه...
بی توجه به التماسی که تو صدام بود،گفت:
ـ عصری می ری خونه ی ننه سوره ودوتا کوزه ماست ازش میگیری.یکی رو برای سید می بری واون یکی شم یه راست می یاری خونه ی خودم وشام رو با هم می خوریم.میخوام یه غذای خوشمزه به عروسم بدم تا بفهمه پدرشوهرش چه دستپخت خوبی داره.
با این حرف خندید و متواضعانه تعارفم کرد اول من از اونجا برم بیرون.خودش هم پشت سرم خارج شد.
ـ خب اینم از موتور.باید صبر کنم تا منبع پربشه و بعد خاموشش کنم.حدود ده دقیقه ی دیگه آب می یاد.شما دیگه بهتری بری خونه.
ازش با شگفتی خداحافظی کردم وبه طرف خونه باغ رفتم.
عصری قبل رفتن به خونه ی ننه سوره که من از همین الآن عزا گرفته بودم چطور خونه شو پیدا کنم،بامحمد تماس گرفتم و همه چیز رو براش توضیح دادم.
اونم خندید وگفت:
ـ از ایاز خان جز این هم بعید نبود.خوب می دونم چرا می خواد بری خونه ی ننه سوره.
باحرص جواب دادم.
ـ لابد قراره اونجا دنبال نخود سیاه بگردم.
ـ یکم صبوری به خرج بده می فهمی.درضمن خانوم خانوما قرار نیست تا اومدن من از همه چیز سردر بیاری که.
ـ ای بابا.خب خودت بگو وخلاصم کن.ببینم تو با این ایاز خان نسبت خونی داری؟
راستش روم نشد رک وراست بپرسم اون پدرته یا نه.
چند لحظه مکث کرد و جواب داد.
ـ نزدیک تر از یه نسبت خونی.
اما نگفت بلاخره پسرش هست یا نه.درمورد خونه باغ هم هرچی پرسیدم جوابی نداد وزیر سیبیلی رد کرد.
واسه همین کلافه لباس پوشیدم وبیرون رفتم.ازشانس قشنگم،تو روستا پرنده پرنمی زد ومن مونده بودم چطور از یکی آدرس خونه ی مادربزرگ نرگس رو بپرسم.با یادآوری نسبت ننه سوره و زن رهی،توهوا بشکن زدم وبه سمت خونه شون رفتم.
خوشبختانه کوچه های روستا با اینکه پیچ در پیچ بودن،اما همه به هم راه داشتن.واسه همین خیلی زود کوچه ی مورد نظر رو پیدا کردم.وقتی به درچوبی قشنگ خونه رسیدم با کلی علاقه کلونش رو کوبیدم.ساعت حدودای پنج بود و من امیدوار بودم لااقل یکی شون خونه باشه.
خود نرگس درو باز کرد وبا لبخند بهم خوش آمد گفت.لباس پوشیده بود وظاهرا میخواست سرکارش برگرده.واسه همین زیاد معطلش نکردم.
ـ می شه آدرس خونه ی ننه سوره رو بهم بدی؟
ـ حالا بیا تو یه چایی با هم بخوریم خودم می برمت.
دستمو رو شونه اش گذاشتم وآروم فشردم.
ـ نه قربونت برم راهنماییم کن زودتر برم.قراره واسه سید وایاز خان ماست ببرم.
لبخند، ماهرانه دوطرف صورتش رو چال انداخت.
ـ استاد برگشته؟
سرتکان دادم وگفتم:
ـ تازه منو واسه شام خونش دعوت کرده.
چشماش برق زد.
ـ پس حسابی خوش به حالت شده.ایاز خان یه دستپختی داره که انگشتاتم با غذا می خوری.
باخنده گفتم:آره خودشم می گفت.
رفت تو وبا کیف وسایلش برگشت و قدم زنان یه شیب تند رو که به طرف دامنه ی کوه بود،بالا رفتیم.
توحاشیه ی کوچه ای پهن وبزرگ،نرگس به پله هایی اشاره کرد که باید ازش بالا می رفتم.ظاهرا یه کوچه ی پلکانیِ باریک بود.
ـ از اینجا برو بالا،انتهای کوچه دست راست یه خونه با دیوارهای کوتاه می بینی که قاب چوبی دور پنجره هاش فیروزه ای رنگه.اونجا خونه ی ننه سوره ست.شرمنده که نمیتونم باهات بیام.ماشین پایگاه اومده دنبالم ،باید برم.
به جیپ نخودی رنگی اشاره کرد که سرپیچ کوچه،منتظرش بود.ازش تشکر کردم وبعد خداحافظی به راه افتادم.
هیچ فکر نمی کردم که بالا رفتن از این پله ها تواین کوچه ی باریک کار سختی باشه اما وقتی اواسطش به نفس نفس زدن افتادم وتو اون هوای سرد رو پیشونیم عرق نشست،تازه فهمیدم اونقدرام آسون نیست.
سرمو بلند کردم تا مسیر باقی مونده رو تخمین بزنم اما بادیدن پیرزنی که از یکی از فرعی های سمت چپ ویه ده پله ای از من بالا تر،وارد کوچه شد وفرز وچابک به سمت بالا رفت،چشمام گرد شد.انگار جامون باهم عوض شده واون یه دختر جوون بیست ودوساله بود.
پیرزن تو یه چشم به هم زدن جلو چشمام ناپدید شد ومن به سختی باقی پله ها رو بالا رفتم.فکر می کنم ارتفاع پله ها وشیب تند کوچه علت این خستگی بود.
انتهای کوچه به سمت راست پیچیدم وبلافاصله خونه ی مورد نظر رو دیدم.یه خونه ی زیادی کوچولو وبا مزه که با دیدن در وپنجره هاش بی اختیار یاد مجموعه ی عروسکی خونه ی مادربزرگه افتادم.بااین تفاوت که معماری این خونه به سبک خونه های آذربایجان بود و خونه ی مادربزرگه یه خونه ی شمالی بود.
چیزی که همین اول بسم الله باعث تحسینم شد،تمیزی بیش از جد هرچیزی بود که به چشمم اومد.انگار نرگس این موهبت رواز مادربزرگش به ارث برده بود.
ـ ننه سوره؟!
بلند صداش کردم اما کسی جواب نداد.به راه باریکی که کنار خونه بود خیره شدم.به نظرم رسید باید یه آغل پشت خونه باشه؛ سرو صدای گوسفند ها تا اینجا هم به گوش می رسید.
با احتیاط وارد شدم وبه اون سمت رفتم.نرسیده به آغل پیرزنی که همین چند دقیقه قبل دیده بودمش از اون جا بیرون اومد و توچشمام دقیق شد.
ـ بامن کاری داشتی که صدام زدی؟
کنارکشیدم تا رد شه.خودمم پشت سرش راه افتادم.ننه سوره خیلی کوتاه و ریزومیزه بود.فکر میکنم نرگس از لحاظ چهره وقدو وبالا به اون کشیده بود.یه لحظه با تصور اینکه پیری اونم شاید این شکلی باشه،ته دلم ضعف رفت.خوش به حال نوه های داداشم.چه مامان بزرگ با مزه ای قرار بود داشته باشن.



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: